هر روز به شکل متفاوتی آغاز میگردد و
من هر شب سناریویی جدید مینویسم که فردا را چگونه با او آغاز کنم؟! دیالوگهایمان
را چطور پیش ببرم؟! که این رابطه رنگ
ببازد، غافل از اینکه مدتی هست که رنگ باخته. گویی در نبردی که هرروز خود فرماندهاش
هستم شکست میخورم، میخواهم که شکست بخورم. میخواهم از احساساتم از دوستداشتنم
شکست بخورم، اگرچه باید پیروز میدان شوم. باید زره منطقم را محکمتر ببندم و تمام
درزها و سوراخهایی که ممکن است این حس لعنتی از آن نفوذ کند برای پیروزی را
ببندم. هرشب کلمات روی خانههای سیاه و سفید بازی شطرنجم شروع میکنند به حرکت،
اگرچه هرروز تعداد کلمات و مهرههای سفید کم میشوند؛ مثل اسبی که دیگر نمیپرد و
به تاخت به سمت وزیر من نمیآید تا دلآشوبه بگیرم یا آن فیلی که یک هفتهای هست
بین کلمههای هرروزش گم شده و دیگر نیست. نمیدانم شاید از همان روزی که دیوارهای
رخش را برای همیشه از بین کلماتش برداشته بود پیدایش نشده بود، خاطرم نیست، اما
بنظر قرار است تنها همان سربازان همیشگی بمانند نه بیشتر. دیگر دلش نیست آن همه
کلمه را میان صفحهء سیاه و سفید بتازاند
یا شاید مانند همان مهرهای که هیچگاه نمیتوانست
روی صفحه حاضر شود و همیشه جایش خالی ماند. از همان روز اول که مهرهها را دیدم
دلم به این بازی رضا نبود فتحی در کار نبود بازی بدون او مگر ممکن بود؟! اما من تن
به این بازی دادم و بیاینکه بخواهم علیرغم اجتنابم با همهء شانزده مهره سیاهم
پا به بازی گذاشتم و او بدون وزیر هم میتوانست کیش و ماتم کند من تلاش میکردم
برای رهایی برای رد شدن از مهلکه، مهلکهای که گویی خود میخواستم که کیش شوم و از
آخرین باری که صفحه شطرنج را دیده بودم زمان بسیاری گذشته بود چرا که دیگر نمی
خواستم مجذوب شوم, اما تا قواعد بازی را مرور کنم با همان رخ و فیل و اسب میان
خانههای سفید و سیاه من جولان میداد، حتی بدون او. او تمام مهرههای منطقم را از
صفحه بیرون انداخته بود و همه را از آن خود کرده بود. به خود که آمدم میخواستم
پسشان بگیرم اما گویی دیگر نمیخواست بازی کند کناره گرفته بود، من کیش و مات رها
شده بودم روی صفحهای که دیگر مهره نمیچید. اکنون من هرروز کمات را به صف میکنم
نه برای اینکه پیروز شوم، نه. برای اینکه دیگر مهرهای را جابهجا نکنم، برای
اینکه همان اسب و فیلم و رخ اش را ببینم با آن جای همیشه خالی.چراکه توان دیدن آن
همه سوارهنظام را بدون اسب و رخ و فیل اش ندارم...
ژه
نقطه . خط زندگی این است تداومی از این دو عنصر
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷
چهارشنبه، اردیبهشت ۳
پنجشنبه، فروردین ۱۴
از نو شروع میکنم
باورم نمی شد اینگونه هورمون ترشح کنم وقتی فیلترشکن
را نصب و سرچش کردم مضطرب بودم و بعد که لوگین شدم صدای ضربان قلبم را
میشنیدم گویی به سرزمینی وارد شدم که مدتها قبل دیده بودمش و یا رفیقی قدیمی
را بعد از سالها مجددا میبینم، همانقدر هیجان زده و پر از احساس؛ متوجه شدم سه
سال میشود که ننوشتم سالها میگذرد و من حتی گذر کردنش را شاید از یاد برده بودم.
ثبت کردن، مرور و ارجاع دادن را برای من سادهتر میکند تا اینکه به ذهن فراموشکار
بسپارمش و حال مدتهاست که ساکت شدهام به یاد در جتسجوی زمان از دست رفته افتادم
و خوشحالم که مارسل زمان را ثبت کرد .
چند شب پیش که باز بیخواب شده بودم حرفهای
دکتر، تغییرات یکساله و خیلی چیزهای دیگه را مرور کردم، متوجه شدم تاکیدش به نگاه
روی نیازها و نه هدف، اگر یاد بگیرمش و سبک زندگیام شود روزهایم را دستخوش
دگرگونی میکند، از روزها بیشتر لذت خواهم برد و مسیر را بیشتر خواهم دید، جزئیات
بر جانم خواهد نشست و دیگر آنِ من همان آنِ گذشته نخواهد بود و جالب است که ماهها
سرباززدن و مقاومتم را دیدم و شکستمش. درخیالم خود را میان صفحه وبلاگ رها کرده و
شروع کردم به نوشتن از اینکه چرا دوباره میخواهم شروع کنم یا چه چیز ترغیبم می
کندجملهها را بالا و پایین میکردم خط میزدم و از نو مینوشتم، حتی گاها جملهها
به زبان دیگری نوشته میشد و من میان موجی از خوشی غوطه میخوردم اما دریغ از کلمهای
که در واقعیت به روی صفحه بیاید اگرچه در خط فکریام غوطه می خوردم و خرسند از
خوشی جانی تازه گرفته بودم و بلاخره بعد از ماهها لجبازی وفرار تصمیم گرفتم مانند کودکی نوپا دوباره شروع
کنم با قدمهایی کوتاه و کوچک. واقفم که بارها رفته و برگشتهام اما شاید مانند
درس مدیتیشن که تاکید میکند خسته نشو وعلی رغم چموش و بازیگوش بودن ذهنتان به تلاش ادامه بدهید
به سکون و سکوت دست پیدا میکنید، می خواهم ازپای ننشینم و راهم را، خودم را پیدا کنم.
چیزهایی هست که میخواهم برای خودم بازگو کنم، تصمیماتم، تجربیات و سبک زندگی خود
را بنویسم ازهرآنچه که مرا به این نخ نازک زندگی بسته نگاه میدارد و سرشار از روح
زندگی.
پن:
-جالب است همین چند خط برخلاف انتظارم چند ساعت وقت گرفت
پن:
-جالب است همین چند خط برخلاف انتظارم چند ساعت وقت گرفت
- صفحه اینیستاگرام /https://www.instagram.com/zhooli.blog
چهارشنبه، دی ۶
کافی نیست
نوشته بود:" كوله ي نجات مي بندد و دست آخر خواسته بود غير از ليست طبقه بندي شده چيزي از خودش از آنچه خاطره داشت از اويي كه به جان دوستش مي داشت گوشهء كوله بگذارد چشم گردانده بود و تكه پوست كاج؛ همان بود." به مرگ فكر كردم به زيرآوار ماندن به اينكه كسي نباشد پيات بگردد به اينكه ميان اين شهر چه ميكنم؟ و اگر اين شهر بريزد بايد تا كرج پياده بدوم و برسم به كسانم. حس كردم چه نگران نيستم از مرگ، بخوابم و ديگر چشم نگشايم؛ انگيزهاي نيست شعفي براي ادامه ندارم. متن را براي دال فرستادم. در جواب گفت: كوله نجات ببنديم؟ گفتم: همان كولههاي سفرمان به قدر نياز درونش هست و از اين گذشته من براي زندگي هم دليلي پيدا نمي كنم. از همان فحش هاي هميشگي ردو بدل شد و در نهايت گفت: جز آدم هاي دور و برت چه دليلي ميتونه باشه ؟ بازي جنگا را ديدي؟ گفتم: سالها قبل بود در مسير شيرپلا به برف خورديم و مجبور شديم بچپيم درون يك قهوهخانه ميان راه تا هوا باز شود و به پايين برگرديم؛ دو تا پسر در قهوه خانه نشسته بودند و با كبريت جنگا بازي مي كردند و خوشحال پر هیجان وقت می گذراندند. گفت: خداروشكر به ادبيات مسلطي؛ تاوقتي كنار هم، هركدوم بار دیگری را مي کشد زندگي برقرار است و انسان های كليدي كه ترکات مي كنند آن وجود مي ريزد؛ هركسي براي يك سري آدم كليدي ه و اين كليدي بودن مسئوليت مياره و تو هم كه اصلا بي مسئوليت نيستي. گفتم: كافي نيست.
دوشنبه، آذر ۲۷
زنانگي
زن شده بود به معنای واقعی کلمه. از آن روز که بعضی کلمهها برایش مرده بودند؛ از آن روز که خیال بیخیالی به سرش زده بود؛ از آن روز که فهمیده بود آدم ها ارزشاش را ندارند و تنها باید برای خودش زندگی کند. یله بدهد به روزها و همه چیز را حواله کند به هیچ. از آن روز شروع کرده بود به بیرون ریختن فکر و نقشههایش. هر آنچه جمع کرده بود؛ بقچه کرد و از خودش دور ریخت.
شروع کرد به کاغذ کردن دیوارها، کندن تمام قابها و آنچه استوارش میکرد. شروع کرد به ترک کردن دلبستگیهایش. میخواست زنانه زندگی کند. زندگی را جستجو کند، میان طعم غذاها. مهر را، لابلای ادویههایی که مثل روزهای نیامده هرگز نچشیده بودشان.
رنگ نخها در هم که تنیده میشد، جان می گرفت. یادش آمد نمیشود شکافت روزهای لعنتی را. نمیشود از هم تنید و باز از نو زندگی کرد. یادش آمد تصمیمهایی هست که برگشت ندارد؛ اما تاوان چرا. میخواست برگردند برق چشمهایی که نبودند. میخواست میان لحظههایش جاگیر شوند و او طعم همهی لحظه ها را اگرچه سخت، اگرچه تلخ، مزه کند. زن باشد و میان گوشوارههایش تاب بخورد و به دنیا نیشخند بزند. زن باشد و میان گلهای دامناش بو بکشد و روزهای مهدار را در تنهایی زنانهاش به بند بکشد، روزهایی که می توانست دوست بدارد.
ژه
سالها قبل اينو نوشتم در همين روزها
شنبه، آذر ۲۵
اميد كه مي رسد
غزل شمارهٔ ۶۳۱
مولوی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
آبي جان از قونيه بهترين هديه ممكن را برايم فرستاد
غزل كه بي هوا برايم ارسال شد؛ حس كردم آنجا هستم حس كردم حال و هوايش را درك مي كنم و در همان فضا نفس مي كشم
مولوی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
آبي جان از قونيه بهترين هديه ممكن را برايم فرستاد
غزل كه بي هوا برايم ارسال شد؛ حس كردم آنجا هستم حس كردم حال و هوايش را درك مي كنم و در همان فضا نفس مي كشم
بيست و يكم
از اينكه با جمله هاي ناخوشايند متنم را آغاز كنم حس و حال خوبي ندارم. چند بار نوشتم و پاك كردم .
دو شب پيش كه با دال صحبت كرديم بعدش دوست داشتم بنويسم از خودم از ترس هايم از آنچه مرا درگير خودش كرده آنچه كه همچو ماده اي لزج و چسبناك به سلول هاي مغزم چسبيده و دست و پايم را بهم گره زده اما خسته تر از آني بودم كه بخواهم حتي روي صفحه موبايلم تايپ كنم .
ازش خواستم به عنوان مهماني كه جمع سه نفره كلاس را نظاره مي كرد ايراداتم را بگويد و او به باترس صحبت كردنم اشاره كرد و گفت شروع كننده نيستي موضوع را دستت نمي گيري و گفتم كه مي ترسم گرامرهايم اشتباه باشد و بعد پيوند خورد به موضوع كار؛ اينكه من جسارت لازم را ندارم. گفت: نقطه اي هست كه به يقين مي رسي كه مي تواني، مثل شنا مي ماند مي تواني روي آب خودت را نگه داري نقطه اي هست كه به اين باور ميرسي؛ كه مي تواني شنا كني. همهء وجودم اضطراب شد هربار كه دريا و استخر ميرفتيم هر چهار پنج نفرشان تا دورها مي رفتند و من لب مرز مي ايستم مي ترسم پايم را اين سمت مرز بگذارم و هربار باهم مرا صدا ميكردند و ميگفتتند: بيا بريم دورها، خيلي خوش مي گذره بيا اين سمت؛ تو كه دوچرخه بلدي. من پريشان نگاهشان مي كردم و ميخواستم كه بروند خوش بگذرانند. سارا كه وسط دريا از داخل قايق پريد در آب، دائم از آنجا صدایم میکرد ميگفت: بيا، بلدي، خودم نگهات مي دارم خيلي خوبه تجربه اش كن. اما انگاري پايم كه از كف زمین فاصله ميگيرد همه وجودم مي شود اضطراب ونگراني؛ ديگر فرمان از دستم خارج است و كنترل سخت. حرف كه مي زديم ديدم كه چه ترس هاي بزرگي هميشه با من بودهاند و حتي الان؛ حرف زدن در موردش باعث مي شد زانوهايم سِر شوند گويي نداشتمشان؛ ديدناش خسته ام ميكرد و انرژيام به سطحي پايين تر خيز برميداشت. حالا موضوع كار؛ همين جاست بيخ گلويم . دوستش ندارم اصلا و هرروز لباس ميپوشم كه براي رفتن به زندان آماده شوم براي شكنجه شدن براي اينكه عمر را خيلي راحت دود كنم. اينجاي جاده مخصوص بنشينم و بيگاري كنم؛ نه اينكه كارم سخت باشد نه، كه گاهي حتي زيادي تكراري است و با من سازگار نيست. هرازگاهي وبلاگ و كتابِ اينترنتي ميخوانم تا زودتر ساعتش به انتها برسد و موسيقي كه با من همراه است. گويي همه دنيا آن بيرون، زندگي را به میز روزشان دعوت میکنند و من اينجا به چهارميخاش مي كشم؛ ميدانم اينگونه نيست اما ... .
دراز كشيده بوديم هركداممان به سمتي؛ گفتم : مي داني چرا جسارتش را ندارم چون توانمندي ندارم. گفت چه چيزي ميخواهي؟ اين كار را فارغ از محيط اش دوست داري؟ با کارت ارتباط برقرار مي كني؟ اگر ازاينجا بیرون آمدي دوست داري همين كار را در يك محيط ديگر شروع كني؟ يا نه دوست داري كار ديگری را شروع کنی ؟ يا علاقهمندي ديگری داري؟ اگر اينطور است؛ پس سرمايه گذاري كن و برو پي آن. گفتم: راستش گفتنش خيلي سخت است اما هيچي نمي دانم از خودم، رسما هيچ چشم انداز و آگاهي ندارم. نميدانم چه چیزی دوست دارم و چه ميخواهم خيلي سردرگمام. و دال گفت كه از تراپيستت كمك بگير و من ماندم كه او مي تواند ؟ وقتي خودم اين همه گيجم و حتي نمي دانم از زندگي چه مي خواهم؟
نزديك چهارصبح بود كه از دنیای خواب بر روی تختخواب پرت شدم؛ حس كردم چه تنها هستم چه همه ي خودم را اگر حتي بتوانم در مشتم تحت كنترل بگیرم؛ گاهي مي خواهم نوازش شوم مي خواهم به وقت هاي اضطراب و ترس كسي باشد كه در آغوش بكشدم و مطمئنم کند؛ قرار نيست حس هايي مرا خفه كند قرار نیست تنها، تا قله بروم . در آن حال دلم خواستم میشد میرفتم به قبل از هفت سالگی، به آن زمان که می شد به زیر پتوی پدر خزید و از نگاه مادر لبریز شد و در آغوششان فارغ از همهء دنيا خوابيد. بنظرم رسيد زيادي در فقر بسر مي برم نه اينكه دوستي اطرافم نباشد نه بهترين هايش را دارم اما مي خواستم آغوشي باشد.
بگمانم بيستويكمين جلسه مان بود. وقتي به خيابان زدم هنوز داشتم با خودم حرف مي زدم هنوز داشتم خاطراتم را مرور مي كردم آن روزهايي كه دوستشان نداشتم روزهايي كه با حس تنفر آشنا شدم مي شد براي كسي بدترين و زشت ترين ها را خواست، اينكه ديگر لبخند نزند و كلي اتفاق و احساس و روزهاي بد تجربه كند تابهحال هيچ كس تا اين اندازه برايم منفور نبود. گويي له شده بودم توسط كسي كه دوستش نداشتم و انتخابم بود و دليل محكمي براي باهم بودنمان نبود و او خوب به خاكم نشانده بود. و من كنترل نمایش آن روزها به دستم بود و اتفاقات را عقب و جلو مي كردم. هنوز خشم داشتم و دارم ... هنوز آن روزها برايم سخت است هنوز فكر ميكنم بالاترين نمره حماقت زندگي ام به اين نقطه تعلق مي گيرد و بعدي به رشته تحصيلي دانشگاهم . قدم مي زدم و جملهها را مرور مي كردم بغضم مي گرفت و اتفاقات را باز مرور مي كردم ديگر طاقت نياوردم يك جمله براي سيسي فرستادم . ممنون كه هميشه بودي ممنون كه شب هاي بحران را تاصبح پابهپام اومدي و چند ساعت بعد بود كه بهم جواب داد ديشب خاطرات زيادي را باهات مرور كردم انگار پيشم بودي داشتم برات حرف مي زدم
گفتم: لعنتي كي مياي دارم مي پكم ...
اشتراک در:
پستها (Atom)