نوشته بود:" كوله ي نجات مي بندد و دست آخر خواسته بود غير از ليست طبقه بندي شده چيزي از خودش از آنچه خاطره داشت از اويي كه به جان دوستش مي داشت گوشهء كوله بگذارد چشم گردانده بود و تكه پوست كاج؛ همان بود." به مرگ فكر كردم به زيرآوار ماندن به اينكه كسي نباشد پيات بگردد به اينكه ميان اين شهر چه ميكنم؟ و اگر اين شهر بريزد بايد تا كرج پياده بدوم و برسم به كسانم. حس كردم چه نگران نيستم از مرگ، بخوابم و ديگر چشم نگشايم؛ انگيزهاي نيست شعفي براي ادامه ندارم. متن را براي دال فرستادم. در جواب گفت: كوله نجات ببنديم؟ گفتم: همان كولههاي سفرمان به قدر نياز درونش هست و از اين گذشته من براي زندگي هم دليلي پيدا نمي كنم. از همان فحش هاي هميشگي ردو بدل شد و در نهايت گفت: جز آدم هاي دور و برت چه دليلي ميتونه باشه ؟ بازي جنگا را ديدي؟ گفتم: سالها قبل بود در مسير شيرپلا به برف خورديم و مجبور شديم بچپيم درون يك قهوهخانه ميان راه تا هوا باز شود و به پايين برگرديم؛ دو تا پسر در قهوه خانه نشسته بودند و با كبريت جنگا بازي مي كردند و خوشحال پر هیجان وقت می گذراندند. گفت: خداروشكر به ادبيات مسلطي؛ تاوقتي كنار هم، هركدوم بار دیگری را مي کشد زندگي برقرار است و انسان های كليدي كه ترکات مي كنند آن وجود مي ريزد؛ هركسي براي يك سري آدم كليدي ه و اين كليدي بودن مسئوليت مياره و تو هم كه اصلا بي مسئوليت نيستي. گفتم: كافي نيست.
۱ نظر:
امروز داشتم وبلاگم را خانه تکانی میکردم. تقریبا همه وبلاگها یا حذف شده اند یا سالهاست نمینویسند. ذوق مرگ شدم اینجها هنوز فعال است.. ادامه بده ژاله جان
ارسال یک نظر