روی پله های زندگی بنشین و از او بنویس . عشق , سیاست , اجتماع , اقتصاد . روی پله ها که می نشینی می بینی مردم را , گاهی از تو رد می شوند و نمی بینند ؛ گاهی خردت می کنند وگاهی چشم در چشمت می شوند .
روی پله ها بنشین تا گذر کردن را ببینی . گذر روزهایی را که می آیند بی تو و با تو , بی توجه به آنچه که بر سر تک تک انسان ها می آید آنجا که می نشینی گذر فصل ها را خوب می بینی با وجودت لمس اش می کنی , پوستت , تک تک مویرگ هایت در آن ها حل می شوند . زمستان , زمستان است و تابستان فقط یک اسم نیست بلکه تابستان است . طعم میوه ها بوی گل ها و همه آن چیزها که شاید بی توجه ازشان گذر می کردی اما آن نقطه در تو جا می ماند بهترین اش بهترین هایی که بیاد می آوری و بدترین اش بدترین هایی که یادش می کنی . طعم لحظه ها توی جانت می ماند خوشی ها به تو مزه می کند و ناخوشی ها تکه های لحظه هایت را لکه دار و ضربه های چاقوی کاری اش فرو می رود بر پیکره ی روحت
روی پله هایی هجوم انسان هایی را که با تمام استرس پی روزها می دوند کودکانی را که دمل های چرکین شده اند را ببین . دردت می آید ساعت هایی را که باید در مدرسه علم باشند اما در کلاس شلوغ و شیاد شهر درس می گیرند و مرگ هم دردی را در تک تک زنان و مردان شهر می بینی.
روی بعضی شان ساعت ها می مانی تا بفهمی نفس های عمیق این اجتماع پی چیست ! تا ببینی همه تفکرات شان آزادی را زیارت می کند و پی اش تاوان های بزرگ می دهند تاوان هایی که حتی شنیدن اش آواری می شود رویت . تا ببینی نفس های سطحی اش , امروز را می بیند و فردایی را به تصویر نمی کشد .
و هستند پله هایی که چندشت می شود از آن ها گذر کنی . چرا که رویش ایستاده اند مردان و زنانی که نه اندیشمندند و نه انسانیت را می فهمند و همه را پله می کنند و پل برای ماندنشان وبه پوچی ادعاهایشایشان نیز فکر نمی کنند
روی پله ها بنشین تا زندگی را ببینی همان چیزی را که اتفاق می افتد
۱ نظر:
مي دوني كه متنهات عاشقانه تر شده؟ البته انرژي مي ده
ارسال یک نظر