احساس می کنم نمی خوام . انگار نمی دونم داره چم می شه . دلم نمی خواد ازش بگریزم یا بستیزم اما داره مزجرم می کنه تو همه چی دارم می بینمش من نمی بینمش اما دارن می کنن توچشمم یعنی تو چشممون ؛ زندگی بدون اون هم می شه . یعنی میاد که ما با هم بجنگیم ؟ میاد که بخواهیم هی به این و اون بگیم برتریم میاد که بخواهیم بزور به همه ثابتش کنیم میاد که بگه بزنید تو سر خودتون و دائم عزادار ؟ چرا همه دنیا , قوم یا نژاد یا یه دین می خواد بگه من برترم ؟ خوب باشه ، به درک چرا می خواد نابود کنه ؟ چرا می خواد فرمانروا باشه ؟ مگه این فرمانده بودن چی همراه خودش میاره چرا نمی خواهیم با صلح ، با آرامش ، در کنار هم باشیم و خواسته همه تامین بشه به اسم یه چیز دیگه دنیا رو واسه هم تنگ و تاریک کنیم و بخواهیم جای هم دیگه تصمیم بگیریم . هیچ کسی بیشتر از دیگری نمی فهمه . حکم رانی به دست هرکسی که باشه انگار باهاش یه ظلم یه خود برتربینی میاد یاد قلعه حیوانات که میافتم می بینم فرق نمی کنه که ... دل آشوبه میشم میخوام پیداش کنم میخوام وقتی خسته ام وقتی هیچ کس نیست باهام باشه می خوام اما ... شاید یه توهم باشه اما توهم دل پذیریه گاهی فکر می کنم تو آغوششم چقدر مسخره است نه . اما وقتی یه طوردیگه بهم نشون داده می شه که سرشار از خشونت که همه اش میخواد فرمانش رانده بشه و دائم به نامش گردن می زنن اونقوت که فکر می کنم هست یا ساخته ذهن مابقیه و بخاطر اینکه باهاش هرکاری که دوست دارن و به نفع شون هست بکنن ، یا نه هست اما نه این طور ودارن ازش بهره برداری می کنن . نمی دونم دارم هذیون می گم انگار تبم داره میره بالا و یا سرم زیاد گرم شده افتاده به دری وری ، گرم شدن بهتر یا سرد شدن ؟ انگار میله ها دارن بهم نزدیک می شن یکی این قفس رو داره کوچیک می کنه من قفس ساختم یا من و توی قفس انداختن کدوم یکی اش ؟ درجه حرارت بدنم داره . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر