24 ساعت چیزی نخوردم ثانیه ها که جلوتر می رفتن توان من هم بیشتر تحلیل می رفت لحظه های آخر حتی نمی تونستم بشینم تنم داغ می شد عرق سرد وگاهی گرم رو تنم شکل می گرفت ازخودم خجالت می کشیدم و فکر می کردم توان تحمل درد ندارم و یاد 17 نفری بودم که روزهای سختی رو پشت سر گذاشتن و هنوز کوتاه نیومدن , با همه سلول هام خواستم که به خواسته شون برسن و برسیم و ستایش چه واژه کمی است برای تجلیل شان . تمام ذهنم ، تمام وجودم بین بچه ها بود . من اوین نرفتم اما می تونستم تصورشون کنم .
درد همه ابعادم رو فرا می گرفت , بین خانوادم بودم بین آدم هایی که با چشم های نگرانشون منتظر بودن تا من روزه ام رو بشگنم . گرمای حضورشون دلم رو گرم می کرد اما اون بچه ها چی ؟ توی اون فضای تاریک بین میله های سرد بین زندان بان هایی که شاید معلوم نیست بویی از انسانیت برده باشن و اصلا شاید براشون مهم نباشه که بلایی هم سر اون ها بیاد دلم گرفت واسه همه اون خانواده هایی که بیرون در اوین ایستادن و با همراهی خودشون می خوان بچه هاشون دل شون قرص باشه بدونن که این بیرون کلی هواخواه دارن درست خودشون حضور ندارن اما روح شون داره همراهی می کنه . تامرز نیست شدن رفتم فقط دعا می کردم . و می خواستم آزادی , فرزندانش ببیند جسارت و تحمل شان را .
درد همه ابعادم رو فرا می گرفت , بین خانوادم بودم بین آدم هایی که با چشم های نگرانشون منتظر بودن تا من روزه ام رو بشگنم . گرمای حضورشون دلم رو گرم می کرد اما اون بچه ها چی ؟ توی اون فضای تاریک بین میله های سرد بین زندان بان هایی که شاید معلوم نیست بویی از انسانیت برده باشن و اصلا شاید براشون مهم نباشه که بلایی هم سر اون ها بیاد دلم گرفت واسه همه اون خانواده هایی که بیرون در اوین ایستادن و با همراهی خودشون می خوان بچه هاشون دل شون قرص باشه بدونن که این بیرون کلی هواخواه دارن درست خودشون حضور ندارن اما روح شون داره همراهی می کنه . تامرز نیست شدن رفتم فقط دعا می کردم . و می خواستم آزادی , فرزندانش ببیند جسارت و تحمل شان را .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر