پنجشنبه، مرداد ۲۸

تغییرات درونی

دلتنگ قدیم هایم شدم . دلتنگ دلتنگی هایم . نوشته هایم , درد و دل های تنهایی ام . واگویه ها. زمان . انسان .
به عقب که باز می گردی از نگاه سوم شخص که به زندگی ات نگاه می اندازی می بینی : بودن های قدیمی ات . تفکر ت . خواسته هایت .
لبریز که می شوی دیگر گونه نگاه می کنی , دیگر گونه می اندیشی حتی دیگر گونه می خواهی و این تغییرات شاید که بسازدت , سخت تر , فولادین تر . غیر قابل نفوذتر و گاها ناشناخته و دست نیافتنی . تو نیستی یا هستی و آن که هست و می نماید آنکه نشان می دهد یا کسی که در درون نشسته به اندازه رنگ سیاه و سفید شاید که در تضاد باشد . لذت می بری از این همه راز آمیزی از این همه تفاوت . گاهی خبیث و گاهی خدای مهر می شوی اما هیچ یک واقعی نیست سخت تر نشان می دهی اگرچه شاید درونت به تلنگری بند باشد و زمانی شاید که خردت کند بریزی و دیگر نباشی آنچه ساخته ای وآنچه نشان داده ای تنها خمیره ای شده ای , له شده ای و از نو باید بنا کنی تنها اینکه ممکن است کمی باتجربه تر این خمیره شکل گیرد و نخواهی که اثری از قبل باشد آن قدر که حتی شناخته نشده باشد تمام تجربیات گذشته تصویری می شود تا بهترینی خلق کنی آنی که در ذهن به تصویر می کشیدی .
سخت است هردویش سخت است . زندگی و تنهایی سخت تر . روزهایی که گذشت . مانند روزهای قبل نیست روزهای سال پیش و پیش ترها . به گذشته ها رفتم از لابه لای روزهایم به بیرون کشیدمشان اگرچه کمی گشتم , ورق زدم . دوست می دارمشان هر سطرش را . اما تغییر کرده . روزها , تفکر , احساس , تنهایی , عشق , حتی خدایم دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . و تغییر قلم نیز جای شکی نمی ماند .
نگاه شان می کردم چه شفاف بودند و مهربان گاهی ابری و گاهی تیره اما آن همه نیک خواهی آن همه امیدواری به تعجب وا می داشتم اینکه هنوز برایم خاکستری نشده بود هنوز سفید می دیدم هنوز با تمام روزهای سخت با تمام آزارهای انسان ها بانشاط هرچه تمام تر می خواستم عاشق بمانم می خواستم ...
دلم می خواست می شد در آغوش می گرفتمش ومی فهماندمش که روزگار آن چیزی نیست که تصور می کند روزها در راه اند شاید زشت شاید زیبا و می گفتم تنها به زانوان خودش امیدوار و اعتماد داشته باشد هرکس را به اندازه خودش ببیند .
اما تمام آنچه رخ داده اکنون من شده اگرچه اگر نبود اکنون اینگونه نمی بود