گاهی دور می شوی دور دور حتی افق هم طرحی از تو ندارد و هیچ کس پی ات نمی گردد گاهی باید رفت باید دور شد اما نه آنقدر که ندید . مثل نقاشی که طرحی می کشد و دور تر می ایستد تا تاش های قلمش را خوب ببیند و رنگ ها را که چطور در هم می روند و آیا می تواند آنچه در درون پر از هیاهوی اش می گذرد بر بوم نشانه رود یا نه و من دور شدم و شاید آنقدر دور که مُردم و باز خود را باردار شدم و چند ماه میان خودم چنبره زدم چند ماه خودم را تنها در آغوش گرفتم ؛ راندم عزیزترین هایم را دوستانم را و هرآن کس که سهمی از من و من سهمی از او با خود داشتم و رانده شدم , ترک کردم هر آنچه مرا پیوند می داد ؛ نوشتن و خواندن را . همانند جنین می خواستم باز تنهایی ام را تنها , جرعه جرعه مزمزه کنم میان تاریکی روزها دست و پا زدم شب ها کابوس هایم را بغل گرفتم اما می رسد , رسید با نیروی شاداب تر زنده تر بالغ تر, لحظه ی وضع حمل من کیسه آب پاره شد و من با تقلا , درد و تلاش زاده شدم . من بارها مرگ را دیده ام مرگ روحم را بلوغم را کودک و والدم را و باز تولدم را برای رسیدن به بلوغ . آدمی بارها می میرد و باز زاده می شود در میان همه این تولدها و رشدن کردن ها , بریده شدن و باز جوانه زدن هاست که بزرگ می شود یاد می گیرد و دیگر گونه می شود خودش دنیایش و زندگی
پ ن : انتظار پختگی از خودم ندارم چون یه تازه متولد شده طبعن نمی تونه خوب بنویسه به امید روزهای بهتر می نویسم
پ ن : انتظار پختگی از خودم ندارم چون یه تازه متولد شده طبعن نمی تونه خوب بنویسه به امید روزهای بهتر می نویسم
۲ نظر:
تولدت مبارک
ممنون رها جونم
ارسال یک نظر