دوشنبه، آبان ۶

از دلتنگی ها

آدمي است ديگر گاهي دلش براي بدخواهانش تنگ مي شود چه رسد به كسي كه با او خانه خيالي ساخته باشد و آن ديگري راحت زده باشد زير پي اش و تو بماني و خرابه اي كه زخمي عميق ايجاد كرده. نه ، اصلن شده كبريت آن همه كه در تو ذخيره شده بود . دل است ديگر روز باراني هواي چه كساني را كه نمي كند هواي تو را كه قول داده بودي روزهاي ابري و باراني مشاجره اي در كار نباشد و امروز حتي يادت نيست با من چه عهدها كه نبستي و من آنقدر در يادم حرف هايت عجيب عميق شده اند كه نگران بيرون رفتنشان هستم كه چرا اين لعنتي ها مانده اند و خيال رفتن ندارند كه چرا من هي اين زخم كه خيال كهنه شدن ندارد را هي باز مي كنم . تو رفته اي و خيال داري به نقش، بازي نديدن من ادامه دهي ومن لامصب شماره هايت را پاك كردم كه وقت دلتنگي بر ندارم برايت بنويسم دلم مي خواهدت بر گرد.

۱ نظر:

رها گفت...

زولی جانم تو بی نظیر مینویسی. بی نظیر. با تمام وجود لمسش کردم و یاد آوردم روزهایی که حرفهای عجیب عمیق در ذهن نشسته بود..