جمعه، آبان ۱۷

روزهای کودکی



كودكي آدمي مي تواند آغشته به غم و اندوه باشد سرشار از لحظه هاي پر استرس و نگراني از دست دادن مادر ، پدر بزرگي كه گاهي برايت شكل عوض مي كرد و شبيه بدجنس ترين آدم هاي قصه ها مي شد آرزوي مرگ مي كردي برايش تا كسي نباشد تو و بچه ها را از مادر جدا كند 
اميرحسين همان پسرعمويي كه من نه كودكي و نه نوجوانيش را ديدم پيغام داد پيرمرد زخم بستر گرفته  عمو هاي جوانم كه روزي مي پرستيدمشان  جلوي چشم هايم سان رفتند و من روزهاي تلخي را مرور كردم.  دلم مي خواست جاي پدري كه ديگر نبود براي مادر،  مقابلشان ديوار دفاعي مي شدم اما اشگ هايش را نمي ديدم مي خواستم خيالش راحت باشد حتي اگر دنيا بخواهد من نمي گذارم لحظه اي از ما دور باشد مي ديدم آن حياط و خانه هاي قديمي پدربزرگ چگونه برايم شكل عوض كردند و ديگر نمي خواستم لحظه اي حتي با مادر آنجا بمانم مي ترسيدم از دستش بدهم آن خانه دوست داشتني ، هر لحظه ممكن بود مرا ببلعد.  چگونه  من مانده بودم؟!!!شايد بهتر بود نسبت خوني و فاميلي را  انكار كنم يا ...