شنبه، تیر ۱۹

میز شماره 14

به روی خودش نیوورد که داره تو ذهنش میز رو به پارک کنار بار رو تصور میکنه همون میزی که روزهای خوش و بیاد موندنی با کلی خنده واسش جا گذاشته بود اما نه انگار همون جا بود پنجره رو مثل همیشه تا نیمه باز کرد تا هوا عوض شه و بوی گلهای باغ رو تو شامه اش حس کنه یهو بارون زد به شیشه هیچ وقت بارون رو از پشت اون پنجره ندیده بود بارون وسط تابستون اشگ تو چشم هاش داشت حلقه می بست که یهو یادش افتاد اون میز اون مکان بهش یاد داده که بخنده به همه دنیا به همه آدم ها به همه زیبایی ها

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چی بگم
واقعا حرفی نمی مونه
فقط خواهش می کنم با غم نخند
همون گریه کنی من راحتترم
SOORI