سه‌شنبه، تیر ۲۲

هپروت

تو عالم خودش بود و هر از گاهي صداي ماشين كه راننده اش گاز مي داد و دور موتورش مي رفت مي چسبيد به دينش اما دلش نمي اومد اين دنده صاحب مرده رو عوض كنه تو گوشش مي پيچيد خوبيش به اين بود كه گاهي اونقدر مي رفت تو هپروت كه اصلا صداي ميني بوس قديمي آزارش نمي داد دلش مي خواست همون جا مي موند و ديگه بر نمي گشت . كه يهو يه سنگ از زير لاستيك يه ماشين در رفت و خورد به شيشه اون وقت بود كه يه نفس راحت كشيد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

گاهی سر به هوا و گاهی سر به زیر کاش اندکی به چشمان من خیره می شدی- SOORI

ققنوس خیس گفت...

هپروت هم این روزها سراغی از من نمی گیرد عالمش