چشم در چشمش دوخته بود , حس می کرد به اعماق آن دست نیافتنی راه پیدا کرده می دیدش . تاریک روشن بود . خاکستری .
خاکستری . . . خلاف آنچه می پنداشت آنچه فکر میکرد . خاکستریش رو به تیرگی می رفت یا به روشنی ؟!!!
به سیاهی چشم هایش که خیره شد صدای درونش را می شنید بی هیچ دگرگونی میگفت آنچه بود . لبانش خلاف قلبش سخن میگفت . او بود همان که می اندیشید می شناسدش با تمام جزئیات ........ اما نه او نبود ممکن نبود
شک کرد کرد . لرزید . طغیان کرد او همانی بود که می دید ! ! !
بی هیچ پروایی دروغ می گفت . بی هیچ نگرانی ویران می کرد .
خاکستری . . . خلاف آنچه می پنداشت آنچه فکر میکرد . خاکستریش رو به تیرگی می رفت یا به روشنی ؟!!!
به سیاهی چشم هایش که خیره شد صدای درونش را می شنید بی هیچ دگرگونی میگفت آنچه بود . لبانش خلاف قلبش سخن میگفت . او بود همان که می اندیشید می شناسدش با تمام جزئیات ........ اما نه او نبود ممکن نبود
شک کرد کرد . لرزید . طغیان کرد او همانی بود که می دید ! ! !
بی هیچ پروایی دروغ می گفت . بی هیچ نگرانی ویران می کرد .
بهمن 82
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر