یکشنبه، مرداد ۹

صفر و یک

نگاش  می کردی  نگاه از تو می دزدید دلش بغل می خواست  یه بغل که توش مهر داشته باشه دوست داشتن و دوست داشته شدن یه بغلی که وقتی اشگهاش داره می ریزه خودش و توش قایم کنه , بازوهایی که محکم تو خودش بگیردش و خیره بشه تو چشمهاش و بخواد سرک بکشه به یه قسمت های از وجودش ,آدمی که بی پروا بره جلو و بد قلقی هاش رو تحمل کنه و با بد اخمی هاش جا نزنه و از جنس صفر و یک نباشه و هم پای رفتن و موندن هم باشه . نگاهش کردم داشت از هم می گسیخت و آوار روزها روی  بازوهاش در حال فرو ریختن بود  به روی خودش نمی آورد و فرار می کرد تا مبادا راز دلش بر ملا بشه

هیچ نظری موجود نیست: