این روزها , این روزهای عزیز چقدر دوست می دارمشان بیش از هر زمان دیگر از دیروز , از دیروزهای دیرتر . تنهایی لذت بخشی که تجربه نکرده بودمش . تنهایی سرشار از مسرت که نیستی همراه خود دارد , نبودنی که عاشقم می کند . هرلحظه اش را می خواهم که تا آخرین قطره سربکشم . می روم به کودکی به راز , زیبایی , دیدن , شادی کردن , فراموش کردن و گریختن . در لحظه بودن , ثانیه ها را شمردن با شادی ؛ و خیالی نباشد .
زندگی روی دیگری نشانم می دهد . قصه ای دیگر را می خواهد از سر برایم بخواند , جور دیگری روی صحنه حاضر شوم , چه لذتی دارد !!!
زندگی گاهی ساده می شود . ساده ی ساده , و حتی این سادگی روح ات را می خورد و آرزوی نبودن فکر هر لحظه . و گاهی پیچیده , کلافش طوری در هم می تند که هیچ سرنخی دستت نمی بینی . و حیران هر ثانیه اش ؛ اما دوست می داریش و می خواهی جاری شوی در هرآنچه که به ارمغان می آورد با خود
۲ نظر:
تو باید نویسنده میشدی!!!!
قلمت معرکه ست
lezzati ke dar gham hast dar tamameh shadihaye donya nist!
man az gham lezzat mibaram va zajr keshidan ra doost daram
(Forough Farrokh-zad)
ارسال یک نظر