مگر من از تو خواسته بودم که ...
شبیه کودکان بهانه گیری شده ام که دائم به گریه و نق زدن می افتند , آری این من بودم کودکی شاد که دنیا با تمام زشتی هایش سرسوزنی نیز برایم اهمیت نداشت , اما اکنون چه ؛ کودکی بزرگ شده ام که دنیا با تمام زیبایی هایش حالم را بهم می زند و من هر ثانیه آرزوی تمام شدنش را می کنم .
من که نخواستم , هیچ نخواستم , همه را یکجا با جان من بستان . لحظه ای نیز تردید نکن , ارزش اش را نمی دانم و تنها آزاری برای تو و خود هستم , گوشه چشمی نیز نخواهم نداشت .
میبینی چه تلخ شده ام , به جای شیرین زبانی قهوه تلخ سر می کشم و همان را به خورد اطرافیان می دهم . نه من تلخ نشده ام دنیا تلخ شده , جایی که من بدنیا آمدم با تمام اعتقاداتش , تمام هنجارها و ناهنجارهایش . حالم را بهم می زند بالا می آورم زندگی , در این قسمت از جغرافیا و تاریخ بشری را
چه خواسته ام ? جز اینکه زندگی کنم آن گونه که می خواهم نه آن گونه که دیگرانش می خواهند , جز اینکه محبت کنم و محبت ببینم , عشق و نشاط را تجربه کنم , جوانی کنم واز خط های قرمز رد شوم , بگویم هرآنچه که فکر دارم , فریاد بزنم هر آوازی را که دوست می دارم و بخندم هرجا که شاد می شوم .
این قسمت از کره زمین چه ویژگی داشت که من ناگزیر به بدنیا آمدنش شدم ؟ با این همه بند چه کنم ؟ عقل از من بستان این گونه شاد تر خواهم بود آنگاه این جا همان می شود که وعده داده بودی . از همان ابتدا در زندان می آفریدم بهتر نبود ؟
۱ نظر:
تو قسمت تیکه کره زمین هم عقیده ام باهات
اما باور کن هرچی سخت تر فکر کنی همه چیز همون قدر هم سخت می شه!
فکر نمیکنم نداشتن عقل هم دردیو درمان میکرد!
چون با بودو نبوده ما چیزی عوض نمیشد
ارسال یک نظر