باران , باد , سلکشن موسیقی , هوای این روزهایش یکجا همه را با هم طلب می کرد
نیاز داشت به سرمای لحظه ها که روی پوستش بنشیند می خواست ریه هایش هوای عاشقی را پر و خالی کند , هوای بودن ها را , بوی باران ها را .
دلش تنگ شده بود برای رفته ها , محبت هایی که دیگر نبودند , مردمی که عاشقی کردن بلد بودند ! برای لمس دیگری دلتنگ شده بود برای دوستی های قدیمی که تبدیل به احوال پرسی هر از چند گاهی مجازی شده بود .
غمگین کسی شده بود که ناگفته هایش را می دانست . ممنوعه هایش را می پرسید . تعداد در لحظه بودن هایش ر می شمرد , اویی که حتی اشگ هایش را می شنید .
به بهانه پوست انداختن به بهانه لحظه های تنهایی دیگر نبودند
می خواست . گردش های باهم شان را , خنده های بی دلیلی را که لج همه را در می آورد را . یادش می آمد شب های تلخ رابطه ای که در انتها مانده بود و او پابه پایش بیدار می ماند تا بگذرد این هوای تلخ بی قراری .
به خاطر آورد روزهای اولش نچسب بودند و نا آشنا , به دست انداختن می گذشت و از آن روزها 15 سالی بود که می گذشت و هرچه روزها می آمدند دیگران می رفتند و او می ماند . حد دوست داشتنشان باهم یکی نبود اما هرکدامشان تا انتهای همان می رفتند برای هم .
دلش برای او تنگ شده بود برای صدایش , بودنش . حالا که نزدیک بودند و وقت رفتن هیچ یکی نرسیده بود تمرین ندیدن می کردند تمرین مجازی شدن و از این رابطه مجازی گونه زجر می کشید . درد تمام ذهنش را می گرفت . هردو می توانستند باشند اما نبودند دلش خواست این روزها تمام شوند این بی او بودن ها , غریبه شدن و سنگین حرف زدن , پنهان شدن پشت صفحه مونیتور و از آنجا دوستی ابراز کردن .
انگار دوستی دوران مدرسه تمام می شد و او هرگز نمی خواست از دستش بدهد
۱ نظر:
جالب بود من كه مطلبو گرفتم. ولي دوستي با اين قدمت ارزش خيلي چيزها رو داره دوستي ارزشمندهاونم دوستي از دبيرستان. حيف كه قدرشو نمي دونيم
ارسال یک نظر