شنبه، آبان ۲۹

بی کلمه

لب های آدمی که از هم باز می شود انگار سبک می گردد
گاهی چشم ها بار دلت را بلدند چطور بی منت , بی کلمه , بی دروغ  سر پلک هایت بگذارند و تو آن همه دلتنگی را به بیرون سر بدهی
چشم ها آنقدر ساده اند که می اندیشند با ابری شدن خودشان دل تو دیگر مهی ندارد فکر می کنند دل هم مثل خودشان بی ریاست  برای چشم ها عجیب دلتنگ می شوم که این همه خالص اند و ما بقی را نیز همین گونه می بینند گاهی بی هوا از دهانم می پرد که همه چیز را بگویم و خیال خود را خلاص کنم
داد بکشم و  سیاهی که روی قله نشسته را به زیر بکشم و بگویم فریب خورده ای , سالهاست .  اما مگر می شود به زلالی شان خیره و شد و خیال آشفته کردن به سرت بزند

هیچ نظری موجود نیست: