جمعه، آبان ۲۱

سراسر از تخریب

او کلید روزهایش را دستش داده بود یا خودش آمد و میان قسمتی از او نشست ؟ !   می دانست پای او بد بیخ گلویش جا مانده بود . دائم بغضش می گرفت و هی جرئه جرئه قورتش می داد و نم نم و هراز گاهی مثل هوای بهاری رفتار می کرد , تا زیاد چله ی زمستان روی هوای لحظه ها ننشیند .
بی هوا که چشم اش چرخید حس کرد او را می بیند , زندان روزهای آخرش را . زندان بان که خودت باشی انگار شکنجه ات قوی تر می شود انگار می خواهی درسی به خودت بدهی تا دیگر تکرار نشود .
بزرگ شدنش را می دید یا درد روزهایی که بر او رفته بود را ؟ فقط می دانست دیگر اویی نبود که ترکش کرده  . به زلزله می مانست آنی بود و سراسر از تخریب

۱ نظر:

كژخيال گفت...

زندان بان که خودت باشی انگار شکنجه ات قوی تر می شود