وقتی بغلش می کنی , وقتی دست می کشی رو پوستش و نگاهتو به ریزترین لکه ها و خال هاش میندازی به خودت فشارش می دی انگاری خودتی که بیرون خودت نشستی نمی خوای لحظه ای قلبش بگیره و هراس بیاد لابه لای فکرش بمونه می خوای باهاش روزهات و مزه مزه کنی می خوای باهاش بسازی و بودن رو تجربه کنی وقتی چشم هاش و نشونه می ره تو چشم هات می خوای باهاش تا قله بری بین راه بشینی خسته گی در کنی ماگتو پر از چای گرم دارچین کنی و با خرما و گردو شیرینی و بدوونی توی بودنت وقتی باهاش می خوابی انگاری وجودت تو وجودش جا خوش می کنه جا می مونه واسه همیشه توی وجودت می شینه .... همه اینها رو از تو بدونه و زیر پات و بکشه
۱ نظر:
خط اولش خیلی حس خوب و آشناییه!
ارسال یک نظر