جمعه، دی ۱۵

چیزی نگو


زل زد به چشم هاش و گفت : حق نداری به هیچ کس حتی به میم یا نون یا هرکس دیگه که چند روز باهاشی هیچی بگی , حق نداری با غرور یا حتی هر چیزی که نشون از وجدان درد جعلیت داره  بگی ؛ استخون هاش و خرد کردم خاکش کردم یا ...  . این اتفاق واسه من پس واسه خودم , تنها واسه خودم , نگهش دار . چرا هر چی بیشتر فک می کنم می بینم دلیلی برای انتخابت نداشتم .نه اون قدر یونیک بودی و نه اون قدر دوستت داشتم حتی به داشته هات هم ربطی نداشت چون به قول خودت چپت  خالی بود.  می دونی چی بیشتر از همه این روح لعنتی رو داغون می کنه اینکه چرا ورق بی اعتمادی رو برگردونم اینکه  چرا خودمو به ندیدن زدم اینکه چرا سرتو عین کبک می کنی تو برف حتی به خودت دروغ می گی و فک میکنی بقیه هم توجیه هاتو باور می کنن و سر آخر می گی من همیشه خودم بودم .
با عصبانیت تکونش داد و گفت دروغه من خودمم همیشه خودم بودم همه اون لحظه ها و خواستن ها و نخواستن ها من بودم . تحملش سخت شده بود با فریاد گفت : چرا نگفتی بلد نیستی بمونی چرا نگفتی زود از آدم ها خسته می شی و می خوای یکی دیگه رو امتحان کنی چرا نگفتی توهم ویترین پُر داری و نمی دونی انبارت خالیه . جدن فک کردی که کی هستی که پرایوسی هاتو تغییر می دی خلاقیتی جز بازی کردن با آدم ها داری ؟ باز نتونست خودش و نگه داری و گفت : جدن این طوری توی ذهنت شکل گرفتم !!!! چرا می خوای بگی تو خوبی من بدم !!! مگه اصلن خودت چطوری بودی مگه تلاشی کردی واسه تغییر دادن اوضاع ؟ تو دوست نداری من خوشحال باشم یا وضعیتم بهتر بشه .
خون دیگه توی رگهاش داشت داغ می شد رگ های پشت گردنتش به شدت کشیده می شدن گفت : به اون دختر بگو نشونه ها رو جدی بگیره و حرف قلبشو گوش کنه یادش بیار قرار نیست زیاد بمونی حالا تحت هر عنوانی که اومده باشی یادش بیار که بلد نیستی کسی و دوست داشته باشی بلد نیستی حتی دوست داشته بشی . می آی که بری و همیشه دنبال یه بهتری  علی رغم اینکه خودت هیچی نباشی  یادش بیار که نمی آی که بمونی و بسازی می آی که  خوش باشی و بعد بری . بلدی یه ذره بین دستت بگیری و اون قدر اون رو عمود به  آدم بگیری که بسوزونیش اما نمی تونی واسه خودت هیچ کاری بکنی .

هیچ نظری موجود نیست: