وقتی از تو می پرسد از چه رنج می بری انگار خودت روبروی خودت نشسته ای و کنکاش می کنی قسمت هایی را جدا می کنی زیر میکروسکوپ می بری و لنز عوض می کنی لنز قوی تر می گذاری مایع شفاف کننده روی نمونه ات می گذاری و بزرگ و کوچکش می کنی تا تمام زوایای خودت را ببینی و سر آخر همه را پشت خنده ات پنهان می کنی می شود خودت را میان کوچه های بی تفاوتی گم کنی و وقتی می پرسد آرزویت چیست در چشم هایش خیره شوی و بغضت بترکد و بگویی انگار تمام شده آرزویی نیست هیچ چیز نیست نه اینکه نخواهی باشد نه اما دست تو نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر