پنجشنبه، بهمن ۱۹

بخواه

وقتی شادی میاد لای مویرگ های چشمش می شینه , وقتی یه کوچولو از همه روزهای تاریک و تلخ جداش می کنی , وقتی بهت میگه با تو حالم بهتر ؛ اون موقع است که دیگه خودت یادت می ره . قلبت لبخند می زنه و یه دست خوش به کسی که یه دوست می تونه روش حساب باز کنه می دی . دلت می خواست بزرگ شدن بدون دردش و ببینی دلت می خواست دست هاش هیچ وقت نلرزن و نفس هاش به شماره نیوفتن دلت می خواست می تونست سختی ها رو بدون اینکه بافت های پوستش شروع به از هم پاشیدن بکنن سپری کنه  . تو می بینیش که چطوری وقتی حرف می زنه صداش از شدت استرس می لرزه و تو فقط می تونی نگاش کنی و توی دلت صد بار بغلش کنی و فشارش بدی و بگی تموم می شن روزهات , جونی ات , احساست ؛ به زندگی برگرد زندگی کن با همه ی بافت های وجودی ات لذت ببر و نذار حتی یه لحظه هم از لابلای انگشت هات بیرون بپرن . هیچ آدمی _اونی که زخم های عمیق می ندازه روی روحت _ اونقدر ارزش نداره که بخوای بخاطرش خودتو آزرده خاطر کنی بخوای هزار بار مرورش کنی و باز برگردی به روزهای سرد بذار خنده بیاد بین گلبرگ های حسن یوسفت جاگیر بشه , بذار زندگی بقچه اش و باز کنه تا ببنی میشه  روزهای خوب رواز لابه لاش رکاب زد میشه علی رغم تازیانه ها چشم دوخت به گل های پیرهنی که هنوز می تونن زنده باشن , طعم هوا رو روی پوستت مزه مزه کن رنگ میوه ها رو لمس کن . زندگی کمه کوچیکه ... بخواهش و بذار مثل یه کیک خوشمزه توی رگ هات جریان داشته باشه .


پ ن : وقتی غم خفه مون می کنه کاش کسی باشه این طناب لعنتی و شل کنه 

هیچ نظری موجود نیست: