توی جاده بودم برف سنگین شده بود و خستگی بعد از چند ساعت رانندگی امانم رو بریده بود بعد از تونل چند تا از این آش فروشی های هیزومی پشت هم دکه دارن وسوسه ام کرد که بزنم بغل و توی اون هوای سرد یه آشی بخورم آخه همیشه با بچه ها که هستیم امکان نداره از اونجا رد بشیم و یه کاسه آش نخوریم . بیخیال آش شدم تنهایی نمی چسبید به یه چای دارچین قناعت کردم . وای که توی اون هوا فوق العاده بود .
امروز که با عجله از خونه زدم بیرون بخاطر اینکه به سرویس شرکت برسم مجبور شدم تاکسی بگیریم اما هرچی گشتم خبری از کیف پول نبود اما یه دویسیتی اون ته جیبم به دادم رسید . خلاصه اهل خونه رو بسیج کردم که همه جا رو بگردن اما انگار گمشده بود اما کجا نمی دونم چون آلزایمرم اوت کرده بود و به خاطرم نمی رسید که کجا ممکنه اون کیف پول دوست داشتنی شیطون که دومین بارش بود همچین کاری می کرد رو جا و یا حتی انداخته باشم اون هم توی این وضعیت که من تا خرخره تو قرض و قوله هستم. اساسا همه کارهای سکرت من یه ضد حال توش داره .
۱ نظر:
بعضي وقتا موقع اين مي شه كه بعضي چيزا رو از دست بديم و فك كنم اين تصادفي نيست كه من و تو جفتي با هم تو يه روز يه چيزو گم كرديم.
ارسال یک نظر