اولين روز سال روزي كه بهار رو واقعا با تمام سلول ها و رگ هايي كه توشون خون جريان داره احساس مي كني هوا اونقدر غير منتظره تغيير مي كنه و لحظه اي باروني ، آفتابي ، و رگباري مي شه و گاهي هم زمان آفتاب و رگبار بهاري توي صورتت مي خوره كه مي خواهي جزئي از اين همه زندگي بشي لحظه اي فكر مي كني ممكنه امسال سالي سبز باشه نه سال خون مي شه امسال باهم احترام به حقوق همديگه رو تجربه كنيم يعني امكانش هست كه انديشه ها مون رو بدون خون ريزي بيان كنيم و خواسته هامون رو بدون درگيري مطالبه حقمون رو بدون كشمكش مثل بچه آدم بگيريم . . .
چندان هم بد نيست كه روز اول سال بياي سركار اگرچه كه سفر و عشق و حال بقيه حس حسادت وجوم رو بخواد قلقلك بده اما باز به خودم ميام و مي گم ول كنن بابا از هوا لذت ببر از باهم بودنه از آدم هايي كه الان هستن نه مثل اينكه اوني كه نمي دونم چيه و داره مثل يه پيچك همه وجودم رومي گيره خيلي موفق بوده گلهاي صورتي اش رو مي تونم توي اون بخش غير محسوس خودم احساس كنم .
اولش انگار گذري از من رد شد اما تصميم گرفته جا خوش كنه منم كه بدم نمياد. پس پيش بسوي استقبال، اما همه اش مي گم خدا كنه تصميم اش مثل هواي بهاري نباشه و...
زندگي را مي خواهم با تمام تلخي و شيريني هايش بچشم و بعد مزه مزه تا كاملن در يادم بماند تا ابد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر