شنبه، خرداد ۲۲

سوختگي

دلم نمي خواد از دستش بدم فكر مي كنم سالهاست ميشناسمش با تمام ويژگي ها خوب و بدش يه حسي نسبت بهش دارم دلم نمي خواد به رفتنش فكر كنم اما نمي خوام هم از رفتنش بترسم . فقط مي خوام زمان بگذره تازه پيداش كردم يعني قرار با اين واقعه بذاره بره دلم يه جوري مي شه دائم به خودم مي گم يعني قرار كه ديگه نباشه قرار كه ديگه مثل يخچال برخورد كنه . قبل از شروع اش هي باخودم كلنجار رفتم كه بيخيال اين قضايا بشم به خودم گفتم كه تو كه نمي توني و اصولا درروابط اجتماعي كمي دست و پا چلفتي هستي بيخيال شو اما نمي دونم چرا به خرجم نرفت عين بچه هايي شدم كه دستشون رو مي سوزونن و عبرتي نمي شه و دوباره دستشون رو مي چسبونن و از همون ناحيه خودشون رو زجركش مي كنن حالا هم اين كاسه چه كنم چه كنم رو دستم گرفتم اما بيخيالي رو عشق است بايد به زنم تو خطش شايد اين طوري واسه هردومون بهتر باشه


پ نوشت : مي دونم خيلي خودخواهي كه الان كه همه دغدغه هاي اجتماعي و سياسي خودشون رو نشون مي دن من ازدغدغه هاي شخصي ام بگم اما تو گلوم گير كرده واز اونجايي كه اصولا آدم صبوري نيستم و يه كمي بي سياست هر كاري كه فكر مي كنم همون لحظه انجامش مي دم

هیچ نظری موجود نیست: