افتاد درست وسط زندگی , وسط کودکی , وسط عاشقی
چقدر با خودش ترکش داشت , ترکش هایی که همه جا نفوذ کرده بودند میان ؛ آینده , مدرسه , رفتن و نرفتن , گریه و خنده. میان ؛ زندگی زنی که با کودک اش بین کوچه های نا آشنایی پی دارو بود تا شاید تن رنجور و روح آزرده ی مردی را ساعتی آرام کند . نفس های بریده بریده ی مردی که جرم اش دفاع بود و اکنون صدای گذشته در گوشش زنگ می زد و تمام ترس ها , اضطراب ها و خون ها ؛ ضبط شده بی کم و کاستی تکرار می شد . به رفتن اش فکر کرد کاش رفته بود تا این تحلیل را نمی دید . زن را که می دید پاره پاره می شد عشق اش بود تمام هستی اش بود و اکنون جای او همه زندگی را یدک می کشید
ترکش ها در تمام زندگی اش نفوذ کرده بودند فصل به فصل حرکت می کردند و با زندگی جلو می رفتند انگار قصد ایستادن نداشتد . پا به پای روزهای زنی جوان که اکنون میان سال شده بود می آمدند .
تصویرها که به نمایش در می آمدند جانش کنده می شد می خواست دنیا تمام شود روزهایی را می دید که پامال شده بودند لحظه هایی که هیچ کس جز خودش نمی فهمید سالها از آن روزهای جنگ و خون گذشته بود اما تمامی نداشت . تمامی نداشت , بی پدری و مادری دیدن های فرزندان سرزمین اش , بی خانمانی کشیدن مردمان , ویرانی سرزمین خون, روی خوش ندیدن آزادی و تحمل نگاه سنگین دیگرانی که می اندیشیدند به پاس دفاع اش , به پاس از دست دادن جسم , روح و روزهای آینده اش به او مدال , رفاه و زندگی داده اند .
دریغ که نمایش بود ؛ نمایشی که درد فرزندان اش را بیشتر می کرد فرزندانی که روزهای درد را با کودکی شان دیده بودند و این روزها در تمام روح , جسم , رفتار و هرآنچه که با آن در تماس بودند بروز پیدا می کرد . گاهی حتی در لایه ای ترین های احساساتشان آنقدر رسوخ کرده بود که درمان این همه , سالها به طول می انجامید . اکنون کودکان گذشته جوانان ستاره داری شده بودند که هم خوار چشم مابقی بوند و هم محروم از ادامه تحصیل و در تبعید به انتظار گذشتن جوانی شان نشسته بودند چرا که می خواستند مانند مردم مانند نسل پیشنشان از آزادی دفاع کنند .
دلش لرزید برای زنی که جوانیش رفته بود به پای موج های مردی , ضربات سهمگین کسی که دوست اش می داشت و ناخواسته سهم اش از او تنها ؛ فریاد و تاول و بیماری و خستگی شده بود .
چرا این روزها تمامی نداشت , تصاویر که به هر بهانه ای روی مونیتور ظاهر می شد همه چون خنجرفرو می رفتند بر زندگی اش , نفس های بریده و اجزایی که دیگر نبودند . داغی که انگار زمان هم شده بود ضمادی که هر لحظه تازه ترش می کرد
۱ نظر:
اینقدر سخت می نویسی که نمی تونم نظر بدم
ولی دلم یه کوه گرفت-soori
ارسال یک نظر