سه‌شنبه، شهریور ۳۰

جمله ای راز گونه

بالای صفحه جمله ای نوشته است و دائم چشم اش را روی آن می چرخاند و فکرش درگیر می شود .
نگاهش را قفل می کند به نگاه او . می خواستی از من عبور کنی ؟ از احساسم , از درونم , ازباهم بودن . تحمل حضور کسی را نداشتی حضور دوم شخصی را که برایت ؛ تو باشد نه شما . حضور کسی که گرم ات کند دوستش داشته باشی و دوستت داشته باشد . ؟
می خواستی کسی نگرانت نباشد؟ برای لحظه هایت دل شوره نگیرد . لحظه هایت را قسمت نکنی دلت برای دلتنگی اش نگیرد فقط با او بخندی و شاد باشی و دل تنگی هایت از آن خودت باشد ؟
می خواستی اشگ هایت بی حضور کسی در تنهایی باشد ؟ تمام گذشته ات درون اتاق دربسته و کلیدش پنهان و کسی نپرسد که چرا هیچ انسانی را راهی نیست ؟
می خواستی عاشق نباشی ؟ مثل همه بیاید , برای همیشه بماند , به حریم ات نفوذ نکند و خط قرمز هایت را نشکند و تو هر لحظه که خواستی بروی با تمام جزئیاتت , دلت جا نماند , انگار نه انگار کسی بوده ؛ کسی آمده ؟
اما بی هیچ قراری ناخواسته ؛ نگرانش می شدی نگرانت می شد عاشق ات می کرد قانون هایت را رد کرده بود نه پله پله که ...
داشت می ماند مثل اینکه می خواست همچون دیگران نباشد و همه این دیگر گونه خواستن ها و شکستن هایش شاید خوره شده بود.
یا نه آزارت می داد . این همه بودن اش , این همه خواستن اش ؛ می خواستی با این جدایی پلی بزنی به آتش نفرت . همه را بغض کرده بودی توی گلویت , داشت می خوردت ؟

نگاه اش که روی جمله چرخید چشم های روشن تودار او , انگار سحرش کرده بود .

۳ نظر:

مهدی گفت...

چه وزن شعریی داره این جمله:

"چشم های روشن تودار او انگار سحرش کرده بود"

ناشناس گفت...

ژولی عزیز
خوشحال از اینم که تو کار مرا راحت کردی احساسم را در قالب
زیبائی که ترکیب شعر و نثر بود اوردی
باز هم بنویس
رامین

ناشناس گفت...

می خواستم جدایی از این سخت تر نشود
soori