ميون اقيانوس توي قايق يك نفره اش دراز كشيده بود ابرها مي رفتن و میومدن عاشق گردش ابرها و چرخش كند زمين بود . ساعت ها همون حالت مي موند انگاري باهاشون بازي مي كرد و اونا براش يه نمايش اجرا مي كردن بادبان ها رو باز كرده بود و يله داده بود روي موج هاي آبي و فكر مي كرد. بيست و چهار سال از زماني كه با يه عكس روبرو شده بود مي گذشت ، از موقعي كه اولين بار فكر مي كرد با وجودي كه نيست اما مي شنوه ، مي بينه ، حتي مي تونه كمكش بكنه , مي گذشت . به خودش به باورش خنديد ، به اون روزهايي كه حتي توي خيالش باهاش قهر كرده بود و ازش لجش مي گرفت ، به اون روزي كه بهش التماس مي كرد اگه داره اشتباه ميكنه بهش بفهمونه و دنبال نشونه ها مي گشت .
ابرها كه تغيير حالت مي دادن اون بيشتر به يه بعد ديگه از دنيايي نفوذ مي كرد كه هيچ شناختي ازش نداشت به خودش مي اومد مي ديد هيچ جا نيست نه ميون خاطرات نه ميون آدم ها نه ميون برنامه هاي آينده حتي نمي دونست كجاست يا چه زمانيه . دوباره رفت سراغ اون روزها ، سراغ اون آدم ، سراغ بچگي اي كه نيمه كاره موند سراغ خنده هايي كه تو آغوش قوي ترين مرد زندگيش خشك شد . سراغ سادگي كه تا سالها باهاش ادامه پيدا كرد و تو خيالش اون آدم مي تونست ؛ هنوز مي تونست واسش راهنما باشه مي تونست كمكش كنه مي تونست جبران نبودن هاش و بكنه . از اون روزها خيلي وقت بود كه مي گذشت و هيچ وقت دستي واسه گرفتن پاروي سنگين يا حتي صدايي براي پيدا كردن جهتش نشنيده بود و اين اون بود و قايق و موج و اقيانوسي كه مي تونست پر از طوفان و آرامش دردسر و شادي غيرمنتظره يا حتي قابل پيش بيني داشته باشه .