چهارشنبه، خرداد ۳

اسبی رم کرده

چقدر لحظه ها نا ماندگارند و تو , چقدر احساس ها قابلیت تبدیل شدن دارند و زندگی , چقدر می توان رفت بی هیچ توشه ای و عشق , چقدر زود سالها تلخ و تنها می شود و آرزو . اسبی میان مویرگ های گردنش رم کرده بود و مثل اینکه همه ی وجودش از حرکت می ایستاد , مانده بود بین همه ی روزها و حس ها , رازها و نفرین ها . سکوت شده بود سهم او از زندگی در هیاهوی ذهن پر حادثه اش هر لحظه قصه ای شکل می گرفت و گم می شد حیران از دست رفته های فکری بود لعنتی ها گریز پا شده بودند و او با این رگ های یاغی متورم حرکتش کند شده بود .  ایستاد تا نمایش ایستادگی ببیند مانده بود نقش ها کی تمام می شوند و کی خود هر خودی خودش می شود و یاوه گویی های درونی از نفس می افتند و امان می دهند به روزنه ها

هیچ نظری موجود نیست: