جمعه، اسفند ۷

گیجی

به هرکه از من گذر می کند خیره می شوم تا شاید پیدایش کنم اثری نیست انگار سوزنی شده در هیاهوی این دنیا . نه, که اگر سوزنی می شد حداقل نیشش کسی را ممکن بود که لحظه ای از جا بپراند شاید مهی شده که اگر مهی بود نیز جلوی چشمانی را می گرفت . خیره که می شوم تا نهایت خودم نیز نمی توانم بروم زیرا که سکوت و سکونی که در نهادش نهفته است مرا به هیچ جایی از زمان و مکان یا حتی احساس نمی رساند و حیران می شوم و آرزو می کنم از راه رفته باز گردم .

پنجشنبه، اسفند ۶

تب لرزهای روح

مگر من از تو خواسته بودم که ...
شبیه کودکان بهانه گیری شده ام که دائم به گریه و نق زدن می افتند , آری این من بودم کودکی شاد که دنیا با تمام زشتی هایش سرسوزنی نیز برایم اهمیت نداشت , اما اکنون چه ؛ کودکی بزرگ شده ام که دنیا با تمام زیبایی هایش حالم را بهم می زند و من هر ثانیه آرزوی تمام شدنش را می کنم .
من که نخواستم , هیچ نخواستم , همه را یکجا با جان من بستان . لحظه ای نیز تردید نکن , ارزش اش را نمی دانم و تنها آزاری برای تو و خود هستم , گوشه چشمی نیز نخواهم نداشت .
میبینی چه تلخ شده ام , به جای شیرین زبانی قهوه تلخ سر می کشم و همان را به خورد اطرافیان می دهم . نه من تلخ نشده ام دنیا تلخ شده , جایی که من بدنیا آمدم با تمام اعتقاداتش , تمام هنجارها و ناهنجارهایش . حالم را بهم می زند بالا می آورم زندگی , در این قسمت از جغرافیا و تاریخ بشری را
چه خواسته ام ? جز اینکه زندگی کنم آن گونه که می خواهم نه آن گونه که دیگرانش می خواهند , جز اینکه محبت کنم و محبت ببینم , عشق و نشاط را تجربه کنم , جوانی کنم واز خط های قرمز رد شوم , بگویم هرآنچه که فکر دارم , فریاد بزنم هر آوازی را که دوست می دارم و بخندم هرجا که شاد می شوم .
این قسمت از کره زمین چه ویژگی داشت که من ناگزیر به بدنیا آمدنش شدم ؟ با این همه بند چه کنم ؟ عقل از من بستان این گونه شاد تر خواهم بود آنگاه این جا همان می شود که وعده داده بودی . از همان ابتدا در زندان می آفریدم بهتر نبود ؟

چهارشنبه، اسفند ۵

چرخ زندگي

این روزها , این روزهای عزیز چقدر دوست می دارمشان بیش از هر زمان دیگر از دیروز , از دیروزهای دیرتر . تنهایی لذت بخشی که تجربه نکرده بودمش . تنهایی سرشار از مسرت که نیستی همراه خود دارد , نبودنی که عاشقم می کند . هرلحظه اش را می خواهم که تا آخرین قطره سربکشم . می روم به کودکی به راز , زیبایی , دیدن , شادی کردن , فراموش کردن و گریختن . در لحظه بودن , ثانیه ها را شمردن با شادی ؛ و خیالی نباشد .
زندگی روی دیگری نشانم می دهد . قصه ای دیگر را می خواهد از سر برایم بخواند , جور دیگری روی صحنه حاضر شوم , چه لذتی دارد !!!
زندگی گاهی ساده می شود . ساده ی ساده , و حتی این سادگی روح ات را می خورد و آرزوی نبودن فکر هر لحظه . و گاهی پیچیده , کلافش طوری در هم می تند که هیچ سرنخی دستت نمی بینی . و حیران هر ثانیه اش ؛ اما دوست می داریش و می خواهی جاری شوی در هرآنچه که به ارمغان می آورد با خود

دوشنبه، اسفند ۳

روی پاهایم می ایستم

باري بر دوش بودن. سخت است از كسي بشنوي كه باري بوده اي نه ياري ، يار خاطر بودن . تا به حال يار بوده ايم ، خواسته ايم كه باشيم بي هيچ انتظاري ؟ خواسته ايم كه نجنگيم براي باهم بودنمان ؟ خواسته ايم كه هم پاي يگديگر باشيم نه سنگ زير پا ؟ من خواسته بودم تو برايم چه باشي ! و خودم برايت چه حكمي داشته باشم ؟ بي بي دلت باشم يا جوكر ورق هايت . دائم مي انديشم و اين انديشه مرا به جايي نمي رساند چون پاسخ گويي در برابرم نيست و اين منم ؛ قاضي ، متهم ، وكيل مدافع و اين دادگاه هيچ گاه به نفع من راي نداده دوباره دادخواست خواهم نوشت و درخواست تجديد نظر خواهم كرد اما باز متهم مي گردم .خود را به فراموشي مي زنم و از نو شروع مي كنم از تو ياد مي گيرم زندگي و همه اي اتفاقات آن يك تجربه است و نبايد دوست داشت اگرچه دوست داشته شوي و اين يك تجربه بيش نيست ... از نو شروع مي كنم