سه‌شنبه، آذر ۷

آن من است او

راه حل نمي طلبم، نه از خود نه از غير. زندگي صورت مسئله نيست كه جواب بخواهد گويي خود تو است مگر مي شود براي خود دنبال راه گشت . و رابطه قسمتي از وجود است شكل مي گيرد بزرگ مي شود نور مي خواهد و خاك و آب. قاعده و قانون خودش را دارد يكي نور كم مي خواهد آن ديگري آب، يكي اگر جابجا شود دلش از هم گسسته مي شود و تا ماه ها برگ و ساقه اش زرد است و آن يكي برگ هايش مي ريزد. يكي مقاوم به شوري است و ديگري فقط در شرايط سخت جان مي گيرد و بار مي دهد و گاهي بذري نيست كه باغباني طلب كند. 
و او، آن من است، تكه اي كه بيرون از وجودم رشد كرده بي نياز و نيازمند، باهم و بدون هم . از هم رد مي شويم  بي اينكه لمس كنيم. سالهاست بلد شديم چطور باشيم و نباشيم، چه زماني رها شويم. اوج بگيريم و مسير را بخوانيم. و زندگي در همين بودن ها و نبودن هاست كه طعم مي گيرد و رنگ.

و من اين ميان تنها نشسته و نظاره كردمش ؛ رفتنش آمدنش، بودن و نبودنش.  

سبلان

با سخاوت بسان انسان گردن فرازي كه در دل خود پر از رازآلودگي و ناشناخته است شبيه  مردمان ايل بي ريا و  اهل روزهاي سخت ، پر از مهرباني و بخشندگي است . سنگ هاي عجيب و نمادين با ابرها و هواي ذلالش بازي زندگي را روايت كنند تا آنجا كه روي موج اتفاقات همراه شوي و  پيش‌بيني ناپذيرها طعم زيباي لبخند و اشگ را روي لبهايت بنشانند و معناي لذت را درك كني و دائم سرمست از زنده بودن باشي . سبلان شايد خود زندگي باشد آنجا كه ميان قلبش غصه ها تبديل به درياچه اي سرد و زيبا شده و از ميان خاكش چشمه سارهاي گرم بسان رگ‌هاي هميشه زنده گياهاني نادر را مي زايد .
سبلان پر از قصه است قصه انسان هايي كه مسحورش شدند

خانه تكاني

داشتم ميل باكسم را جارو مي كردم كه يهو به يك ايميل قديمي برخوردم ازاون هايي كه خودم براي خودم مي نوشتم و مي فرستادم، مرداد دو سال پيش تقريبا آخرين جلسه هاي تراپي با دكتر ت بود همونجاها كه سرو كله آقاي سنگ پيدا شد.


صبح كه بيدار شدم با كلي ابر صورتي نارجي هيجان انگيز روبرو شدم از اونايي كه دلت مي خواد باهاشو بري تا دورها همونا كه دسته اي و گولي گولي حركت مي كنن . ديروز مثل خيلي وقتاي ديگه تونست منو بخونه . با اين جمله از در اومد داخل؛ آخرين باري كه يه نفر باهات شوخي كرده كي بوده ؟ چي شدي ؟ يه چيزي يا يه آدمي داره فلسفه زندگيت و شخم مي زنه و زيرو رو مي‌كنه . جوابش مثل هميشه جز خودم شخص ديگه اي نبود . در خلال حرف هاش مثل هميشه پرسيد كي اين روزها ناراحتت مي كنه و من همون جواب رو بهش دادم و يه سوال جديدي كه هيچ وقت نپرسيده بود . كي باعث تنهاييت مي شه ؟ گفتم رالف اون علي رغم حضورش حس تنهايي بهم مي‌داد. اما حالا ديگه نمي‌خوام كه باشه و من تمام حس هاي قديمي كه بيشتر از يه دهه با خودم هرجاي دنيا كه رفتم بردمش رو ندارم و حالا رهاتر از هميشه ام و اون دوباره به آدم‌هاي مهم زندگي اشاره كرد و گفت داري تو زندگيت دنبال آدم مهم ها و با اهميت ها مي‌گردي و من يادم افتاد كه اونايي كه من تو پندارم مهم بودن در واقعيت خيلي توخالي بودن. ديروز با جمله هاش انگاري داشت كتاب من و ورق مي زد و مابينش كلي حرص مي خورد . نوشته اي كه راجع به پذيرش و الف بود رو براش خوندم به قسمت خصوصياتش كه رسيدم ( كتاب خوان و فيلم بين و اهل فكر و دغدغه اجتماع و سفر هم به اون قبليا اضافه كن ) زد رو پاش و گفت من عاشق اين جور آدم هام تو هم داري اين خصوصيات را - اما هم اون مي دونست و هم من كه به اون اندازه شوخ طبع نيستم – و رسيد به اينجا كه؛ منم حرفم همينه دنبال ته ماجرا نباش . دوست داري پيش از موعد خودتو بازنشست كني و مثل مرتاض ها تارك دنيا بشي و من با تعجب نگاش مي كردم كه اون از كجا فهميده كه من دلم مي‌خواد بي خيال كار بشم و تلاش اون براي يه خانه تكاني اساسي كه من لازمش دارم . دست بچه رو گرفتي آوردي پيش من و مي گي يه كاري كن تغيير كنه و بخواد بره مدرسه هي من بهت مي‌گم واسه چي مي‌خواي كه بفرستيش اونجا همه چيزايي كه فكر مي‌كني بهش مي‌دن و ياد مي‌گيره من دراختيارش مي‌ذارم و تو اصرار داري كه نه فقط مدرسه . وقتي اينو گفت ديدم آره چه پافشاري مي‌كنم براي اينكه يه سري چيزايي كه با زحمت و تاوان بدستش آوردم از دستش بدم اصرار مي كنم به بودني كه نيست و به ته ماجرايي كه طبق تجربه‌هاي حاصله دستآوردي نداشته اون وقت بود كه بهش گفتم مي‌خوام ديگه هيچي ناراحتم نكنه و يادم رفته بود كه قبل تر بهش گفتم حس مي‌كنم ته چشمام خاليه و ديگه خوشحال نيستم جوابش برام عجيب بود: اين خيلي خودخواهيه كه از چيزي ناراحت نشي و اينكه خوشحال هم نباشي پس اون توازن و تعادل كجا رفته ، همه چي از اون سفر استانبول لعنتي شروع  شد، دنبال چيزي بودي كه آني بدست آورد زوم كردي روي تغيير زندگي ديگران و داري اونا رو دنبال مي‌كني فكر كنم دلش مي خواست سرم داد بزنه و بگه بس كن تموم كن اين بازي مسخره را اما بجاش گفت بيا با حال بدت دوست شو هرچي تلاش كردم كه با حال خوبت زندگي كني و بيشترشون كني نشد حالا اين حالت و بشناس و ازش نترس شايد از اين حال به روزهاي خوب رسيديم بيا تمرين هدف كن يهو صدام در اومد كه آهان همين جا وايستا من هدف ندارم و چيزي كه برخلاف انتظار شنيدم اين بود كه : تو هدفت زياد و از اون به بي‌هدفي رسيدي و اينكه كارهايي كه كردي رو كوچيك مي بيني . صعود سبلان كم چيزي نيست اما اهميتي بهش نمي‌دي بلدي خوب بنويسي ، عكس مي گيري و براي پادكست گذاشتن توانمندي كتاب خوندي فيلم ديدي مستقلي و الخ. تو براي خودت كرختي اما راحت براي ديگران كار انجام مي‌دي و خواست كه برم دنبال استارتاپ . 
استارتاپ منو رسوند به اونجا كه قرار يه سري پرو‍ژه انجام بدم كه آزمون خطا توشه و ترسي از اون نبايست داشته باشم و مجموعه اي از ابزارو روابطم كه نمي دونم مي‌خوام چكار كنم، همه چي فرضيه برام و توي عدم قطعيت بسر مي برم . انگاري اتفاق ها مثل يه ريسمان بهم وصلا وقتي شب با استون صحبت كردم راجع به ترس و كار گفت و اينكه تو زندگي چيزي نيست كه بشه ازش بترسيم اول ببين چي مي خواي بعد برو تو دلش . 
وقتي صبح ابرها رو ديدم فكر كردم ميشه روز خوبي باشه مي شه من روبراه بشم و ميشه كه بخوام تغيير كنم اما در جهت مخالف نجات دهنده در گور خفته است . بشو همون چيزي كه ميخواي برو سمت خودت و مثل هيچ كس نباش جز خودت 

دوشنبه، آبان ۲۹

مرور خاطرات

گاهي اين يادآوري‌هاي فيس‌بوك تو را نمي‌برد به گذشته؛ بلكه غرق‌ات مي‌كند. ممكن است تنها يك جمله را يادآوري كند؛ اما بي اينكه بخواهد يك سال و شايد ٥ سال گذشته را مثل يك حلقه فيلم برايت به نمايش مي‌گذارد. بي اينكه بخواهي احوال آن روزها را مرور مي‌كني. حتي درجه‌ي هواي آن روز را مي‌داني. بوي ناني كه در فضا بوده، چشم‌هايي كه تو را خورده، پيام‌هاي دريافتي و ارسالي و حال و روز طي‌شده. باورت نمي‌شود اين همه روز و ماه و سال گذشته باشد از عمر عزيز و فكر می‌كني به آن‌ها كه رفته‌اند، كساني كه در اين بين از راه رسيده‌اند. و دنيا چه جاي كوچك تنگي است وقتي با وجود بودن‌ها نمي‌تواني ببيني و با وجود دوست داشتن نمي‌تواني ابراز كني. باز مي‌زنم به بي‌خيالي و كوله مي‌اندازم؛ جاده، موسيقي و دو پايي كه خوشحالم از داشتنشان و خيال مي‌كنم باز عاشق شده‌ام. خيال مي‌كنم لحظه‌ها پر از اتفاقات هيجان‌انگيز سرمست كننده‌اند. قلبم تند مي‌زند و من مي‌خواهم با همه‌ي دنيا يكي شوم و زندگي را مزمزه كنم.
ژه
پ ن: وقتي پارسال فيس بوك برام مرور خاطرات كرد

چهارشنبه، آبان ۱۰

جلسه هفدهم

جمله اول جلسه ام اين بود كه: چطور مي تواند بي وقفه و استراحت دو تا مورد ببيند و اينكه در طول روز آدم هاي بسياري باييند و بگويند خوب نيستم . واقعا انرژي براي آدمي مي ماند؟ حس و حال اويي كه روبرويم نشسته چگونه است ؟ گاهي خود را جايش مي گذارم مگر مي شود ....
دلم مي خواست نبودم نه اينكه در آن اتاق، نه، بلكه از ابتدا نبودم. خودم را ديدم درون سياه چالي هستم عميق و تنگ، تلاش مي كردم از ديواره بالا بياييم نفس گير بود. بلد نيستم به زبان بياورم . در طول جلسه خوب نبودم اگرچه روز خوبي هم نداشتم كلافگي و هم خوردگي. شخم مي‌خورم. اگرچه زمين بعد از شخم به بار مي نشيند و گياه و زمين باهم جاني تازه ميگرند علي رغم درد‌ورنج خاك نفس مي كشد. و من شايد به همين اميد خود را زيرورو مي كنم با درد، گويي جان مي دهم . برداشتم از حرف هاي آخرش اين بود كه جلسات اول حس غم و اندوه‌ام ديده مي شد، نمود بيروني پيدا مي كرد اما حالا اثري از آن نيست. در طول جلسه كلافه بودم مي توانستم بيرون مي زدم . كار فعلي نتنها خوشحالم نمي كند بلكه عامل بزرگي است . 
در طول روز بارها اشگ تا پشت پلك هايم آمد و بغض راه گلويم را بست  اما مقاومت كردم، در فضاي كاري دوست ندارم اشگ بريزم و آنجا در آن اتاق .... هنوز در كنار ديگران نمي توانم اشگ بريزم. يكي از عوامل بازدارنده برمي گردد به نوجواني و سال هاي ابتداي جواني؛ رالف در اين مواقع سرزنشم مي كرد و حتي يك جورهايي به سخره مي گرفتم و اين جمله ي آزار دهنده را مي گفت: باز داري فت فت مي كني. با وجود گذر سال ها يادآوري اين جمله مكدرم مي كند. در حال و هواي عشق، معشوق بلد بود چگونه انگشت ميان زخم فرو كند و بفشارد و من چه جوان و تازه صبوري مي كردم و به پاي جفاي عشق مي نوشتم. تاب مي آوردم غافل از اينكه رفتارهاي ضد و نقيضش چطور مرا مي ساخت و از من ديگرگونه آدمي ساخت. كوتاهي قدم، احساساتم، دوست داشتنم  ابزاري براي تحقير بود و هميشه ديگراني قوي تربراي مقايسه بودند. حال كه آن روزها را بخاطر مي آورم مي بينم حرف ها و رفتار متفاوتي مي ديدم و حالا هر وقت ذهنم درگيرش مي شود تماس مي گيرد حتي اگر ماه ها از هم بي خبر باشيم و اين مرد قسمت عمده اي از مرا ورز، شكل و حتي تغيير داد. مردي كه با تمام وجود سالها دوستش مي داشتم اويي كه تاريخ و شعر و فلسفه بدستم داد ميان كوچه ها پشت دوچرخه ام را گرفت و رها كرد و من خوشحال از در باد چرخيدن، او تماشايم كرد و صفحه شطرنجي كه بارها كيش و مات شدم و شد تا از بازي لذت ببريم و من همه را با او تجربه كردم. بزرگ شدن اوج گرفتن حتي تحقير شدن و زمين خوردن را 
اين هم خوردگي برايم آسان نيست كه اينجا پشت ميز بنشينم و از روزها بنويسم و دائم قسمتي از احساساتم، وجودم را قورت بدهم. كاش مثل پري تصميم بگيرم و بزنم زير ميز شرايط اكنونم.
چند روز پيش بود كه با نفيس صحبت كردم و هيچ انتظار نداشتم بخواهد راجع به دوستي و تشريح كردن معادلاتم صحبت كند و مابين حرف هايش گفت تو از حرف زدن در مورد حس هايت عاجزي حتي مهر و دوست داشتنت كلامي نيست از رفتار و كاري كه انجام مي دهي بروز مي كند نه از لابه‌لاي كلامت. گاهي چقدر برداشت هايمان متفاوت است از خودمان. و من بگمانم حداقل دوست داشتن و محبت كلامي ام به اندازه است و گاهي بيش از حد، برخلاف ناراحتي و خشمم و گويا... 
شكستن خودآدمي براي خودش سخت است گويي آنچه از خودت مي دانستي اشتباه بوده است.
پرسيدم در رسته انسان هاي افسرده قرار مي گيرم ؟ بگمانم جواب اين بود: مي خواهي به خودت برچسب بزني؟ راستش برچسب منظورم نبود مي خواستم بدانم با وجود اين حجم ...