پنجشنبه، مرداد ۹

نه انگار که بوده ای ...

رفته ای سالهاست
شاید نبوده ای هیچ گاه
به دنبال چه کسی می گردم؟
در نگاه دیگران چه چیز را جستجو می کنم

دست های دوست داشتنی



 دست ها خوبند ، پوست احساس را لمس می کنند .
آن ساقه های ترد شکننده آغوشی می شوند برای جان پناه شدن . گاهی بی دریغ ، بی توقع می بخشند.

دست ها دلگیریشان عمیق است ؛ تنها ، سرسخت ، پنهان . برای خداحافظی می روند بی اینکه بخواهند .  بی اینکه انتخاب کنند.

آن بندها دوست داشتنی اند ، می توانند به تعداد لحظه های بودن قصه داشته باشند .
ژه

جمعه، مرداد ۳

از آرزوها

ببینی باز برات مسیج صبح بخیر فرستاده

پنجشنبه، مرداد ۲

از جا مانده ها

تکه ای از ما همیشه در جاهایی که دوستشان داریم , در کسانی که در ما نفوذ می کنند , در لحظه هایی که جای می مانیم...

آشیل

روزهای پس از طوفان و طاعون سخت است روزهایی که  از پس خودت برامدی و بلند شدی , ایستادی , خودت شدی و باز شروع کردی . روزهای مراقبت , آرام رفتن , آرام خوردن , آرام گرفتن . دوره نقاهت روزهای خودش را دارد باید مراقب بود باید هر از گاهی چک کرد درجه تب را , از دور زیر چشمی حواست باشد باز نگردد , علایم بیماری یا تب و لرزهای بعدش .
تمام می شوند همه ی روزهای بد , حتی روزهای نقاهت . زندگی از سر شروع می گردد و تو شاید قوی تر ادامه می دهی .
کاش جانمان هم مثل جسم مان بعد از گرفتن ویروس و ابتلا به آن مقاوم می شد . کاش پاشنه آشیلمان کنده می شد . 

چهارشنبه، مرداد ۱

احوال آدمی بر یک مدار نمی چرخد

یکشنبه، تیر ۲۹

آتش بست


 نوشتن کلمه اش سخت است دردناک است و خودش بارسنگینی به همراه دارد , از دست دادن شاید از بزرگترین اندوه های دنیا باشد . طعم چشیدن جنگ از زهرهای دنیاست آنجا که سرزمینت خانه ات پاره های وجودت نیست می شوند . و تو تا سالها بعد , تا پایان روزهای زندگی ات با نبودن شان , با خاطراتشان با جای خالی شان روزها را خط می زنی .


میان آوار ماندن , از نزدیک دیدن کسانت که بین آتش و خون و خمپاره گیر افتاده اند , خانه ای که دیگر نیست پاره های وجودت که بی هیچ درگیری و جانب داری از بین رفته اند زخمی شده اند جان ندارند و همه ی تاریخ بودنشان زیر خروارها خاک تاوان  قدرت طلبی و خودخواهی دیگران را باز پس می دهند.
دنیا ما بین سیاست بازی دولتمردانش محاصره شده ما بین خودخواهی و پول پرستی آنها که مردمانشان را نمی بینند آنها که  دین و احساسات را دست آویزی می کنند برای قدرت پول و برده داری . 


پرچم سفید صلح دنیا کی بالا می رود ؟ این همه هیاهوو کی تمام می شود

شنبه، تیر ۲۸

برق نگاه

دلم می خواهد چشم همه ی دنیا از شادی برق بزند .

 شاید تبم هذیانم پرپر زدنم تمام شده باشد . کاش تمام شده باشد و من رها از هر حسی روزهایم را در آغوش بگیرم نه انگار که یک ماه خورده شدم نه انگار که عاشق شدم و در لحظه اوج سقوط کردم نه انگار که از بستر سخت سقط جنین رابطه ام بلند شدم .

 می خواهم کوله ببندم ‌، زندگی را ببینم ، در لحظه اش باشم و شادی از لابلای انگشتانم چکه کند . نه انگار که با ما بقی دنیا برایم فرق می کرده نه انگار که می خواستم با او روزها و اتفاقات را تجربه کنم . رها ، بی تعلق برای پیش بینی ناپذیر هایم آماده شوم . و تنها نگاه باشد و عیش در راه بودن .

جمعه، تیر ۲۷

وقتی تمام می شود

خوب است تمام شود یک آدم یک رابطه در درونت . خوب است پویش کنی بببنی کجای بودنت را اشتباه رفته ای ! کجای روزهای باهم را خطا کرده ای ؟ مسئولیت آنچه پیش آمده را بپذیری .
 دیگر پی اش نمی گردی ، دیگر نمی خواهی بدانی حالش چطور است ؟ زندگی بر وفق مرادش هست ؟  نگرانش نمی شوی بی تفاوتی جایش را به آن هه خواستن می دهد . حسودش نیستی ، دنیا آدم بیاید و برود با او ، حتی دلت لحظه ای تنگ خواستنش نمی شود . جهانگرد شود و دنیا را بچرخد لحظه ای دلت نمی خواست همسفرش می شدی . عجیب سبک می شوی عجیب حالت بر مدار خودت می چرخد و زندگی میان دست های تو‌ نبضش می زند . با دلتنگی که وداع می کنی سبک می شوی خنده جای خودش می نشیند و زندگی اسبش زین می شود برای جرئه جرئه سر کشیدن لحظه ها

پنجشنبه، تیر ۲۶

کوتاه

زندگی کوتاه تر از محاسبه عاشقانه ماست . دلم می خواهد غرق شوم میان روزها بی اینکه روزمرگی بیآلودم بی اینکه یادم برود وسعت تنهایی ام چه میزان است بی اینکه سهم مهر ورزیدنم را شریک خست و نفرت کنم . دلم می خواهد ببخشم بی توقع ، بی بازگشت . زندگی شاید بزرگ شدن ظرف های ماست .

تن ها

تنهایی ام را بر می دارم سفر می کنم میان مردم
مهرم را قسمت می کنم میانشان

ع ش ق و یا ...

سخت که آدم ها را راه بدهی به خودت, دردناک تر و سخت تر و دیرتر می توانی در درونت با آنها خداحافظی کنی هرچقدر هم که رابطه کوتاه باشد . کش می آیی , خودت را می خوری و کم می شوی ... وزن کم می کنی ... پریود مغزت به پریود جسمت رسوخ می کند و جلو می اندازیش که مبادا عقب بماند از روحت .... سالها در حسرت روزهای عاشقی بمانی از راه نرسیده باشد و هنوز زیر دندانت مزه نکرده باشی اش که رفته باشد ...

چهارشنبه، تیر ۲۵

سخت

صبر سخت عست 

شنبه، تیر ۲۱

بسامد

دلت می خواهد جمع کنی بروی , هیچ جا نباشی , هیچ کس نباشد . می خواهی تمام شود .
زندگی طول موج بسیار دارد گذر از بعضی هایشان سخت است سربالایی اش تا به قله برسی جانت را می گیرد . گاهی میان راه می خواهی نباشی انصراف بدهی . مگر چقدر زنده ای که از ابتدای کودکی باید سوار موج ها باشی و بالا پاین شوی موج هایی که بالقوه هستند و موج هایی که تو بوجودشان می آوری , آنهایی که مثل موج دریا می مانند نازک , نرم انگار تخته ات را برداشته ای و خودآگاه رفته ای رویشان که با انرژی همان ها به ساحل بیایی . چقدر جسارت می  خواهد خودت پی موج بروی ,  بدوی سمتش و سرآخر رویش سوار شوی و با هیجان و ترس پیش بتازی . موج هایی هستند مثل قله رشته کوه های بلند , نفس گیرند باید ابزار داشته باشی , همین طور نمی شود به کمرکشش زد و بالا رفت تا قله . شاید روزها زمان ببرد و این میان تویی و اتفاقات و راه پر از دردسر . انتخاب کرده ای , باید ذخیره کنی نه تا قله بلکه تا بازگشت , توانت را توشت را انگیزه ات را و هر جلو رفتن ممکن است پر از اتفاق باشد پر از مخاطره , سختی , نا امیدی .... اما چیزی هست میان همه ی این احساس ها , ترس ها , دلهره ها که تو را صدا می کند برای ادامه دادن , رفتن , جا نزدن 

چهارشنبه، تیر ۱۸

حماقت

دیروز حس فردوسی پور رو داشتم تو بازی ایران - بوسنی . ینی امیـــــــــــــــــدوارااااااااااااااااااا
امروز حس بچه ای که ترس و بی قراری توی لحظه هاش نشسته باشه و بخواد همه چی زودتر تموم شه

از روزها

اینجا راحت ترین جا برای نوشتن است وقتی معدودی خواننده باشد , یکی باشد رفیق قدیمی باشد , جز او نباشد . و تو بیایی برای خودت بنویسی .
این روزها یاد گرفتم ابراز خودت زیاد هم خوب نیست اینکه دانه های دلت پیدا باشد زودتر له می شوی و چیزی از انارت باقی نمی ماند , پوسته که باشد حداقل امنی , خیالت راحت است دیر چاقو می خوری دیر زخم می شوی
این روزها نشانم داد من آدم تنهآیی هستم آدم رابطه نیستم آدم به موقع نیستم , آدم دوستی های معمولی جمع های دورهمی خودمانی ام. فضای خودم را دارم و حضور دیگری بهمش می زند .
می خواهم جلو فضای دو نفره ام کاغذ بزنم تغییر کاربری , تعطیل است .
این روزها دیدم نباید خودت را خسته , بی جان , بی قرار , بی خنده برداری ببری پیش آدم ها بگویی : درد می کند جای زخمم , بگویی :  بر می گردد ؟ دلم تنگش است . می خواهمش . این طور که خودت را می بری نمکشان دم دستشان است :  هنوز بزرگ نشدی ؟ شبیه نوشته هایت نیستی ! آدم که اینقدر زود وا نمی دهد . ضعیف و کوچک نباش.از معدود کسان اطرافت هستند که حوصله دارند بغل بگیرنت میانشان پناه بگیری و آرام شوی با جان بپذیرندت و میان کلامشان من گفته بودم من پیش بینی کرده بودم نباشد اما گاهی کمشان داری

پ ن : برای مدتی تنها همین خانه بمانم و برندارم دفتر و دستکم را نشان دیگران بدهم بهتر است

قبل از نقطه گذاشتن

بعد از سوهان کشیدن روی دوست داشتنم , بعد از اینکه پرپر زدنم تمام شد و از رفتنش گذشت و  حس کردم دیگر تمام شد , دیگر برگشتی در کار نیست نقطه را می گذارم ته رابطه ام .... شاید قبل از آن , شاید برای گذاشتن نقطه باشد . نمی دانم اما پاک می کنم تمام اثرهای مانده را تمام خط های منتهی شده به اویی که از عمق احساسم دوستش می داشتم را , تمام مسیج ها و هر آنچه بویی از او داشته و انگار خیالم راحت می شود برای تمام کردن انتظار .یادگارهایش را , فیزیکش را بسته بندی می کنم و روبان پیچ شده می گذارم بیرون از من تا همه ی منافذ این انتظار فرساینده را ببندم و با خیال راحت تنهایی به روزهایم ادامه دهم .


صدای ناخن

عاشقی ام صدای ناخن می ده رو تخته سیاه
رادیو چهرازی

دوشنبه، تیر ۱۶

کشیش رالف عزیزم

از آدم های دوست داشتنی زندگی ات کسی باشد که وقت های از هم پاشیدگی ات بی اینکه بخوانیش ، تو را بو بکشد . ماه ها باشد که در دسترست نباشد ، به هیچ جا بند نباشی برای پیغام گذاشتن ، حتی ایمیلی نباشد که سال به سال چک شود اما.... همین که نابسامان می شوی همین که احوالت در هم می شود انگار هرجای دنیا که باشد صدای ناهماهنگ ضربان قلبت را می شنود ، در آغوشت می گیرد ، نه انگار که هیچ جا نبوده و حس می کردی تا ...ابد نخواهی داشتش نه انگار که نمی دانستی کجا می توانستی پی اش بگردی ، نه انگار که مثل باد می ماند . 
من دارمش سالهاست که دارمش ، خط فکری ام ، کتاب هایم ، اکنونم ، شادی ام ، دوچرخه سواری ام و شطرنج بازی کردنم ... انگار همه را از او وام گرفته ام . سالهای نو جوانی ام با لذت دیدنش ، حرف زدنش ، بحث کتاب های خوانده شده گذشت .... و جوانی ام با خیال با من بودنش ... ، نقاشی می کرد و فلسفه می خواند و من چون کودکی کنارش می پلکیدم . 
من ندارمش چراکه تعلقی ندارد برای هیچ چیز و هیچ کس .

دلم می خواهدت


دلم برای
صبح بخیر گفتنت
برای لقمه گرفتنت
برای دست های جا دار بزرگت
برای قهوه درست کردنت
کتاب نیمه تمامی که برایم می خواندی
برای تذکر دادن به خودت
برای جمله های  : ... بد استت
برای سفرهایی که قرار بود باهم باشیم...
تنگ شده
لعنتی .....
چرا خبری از تو نیست
خبری از من نیست
چرا بر نمی گردی....

در یابیم

زندگی کوتاه تر از محاسبه عاشقانه ماست . دلم می خواهد غرق شوم میان روزها بی اینکه روزمرگی بیآلودم بی اینکه یادم برود وسعت تنهایی ام چه میزان است بی اینکه سهم مهر ورزیدنم را شریک خست و نفرت کنم . دلم می خواهد ببخشم بی توقع ، بی بازگشت . زندگی شاید بزرگ شدن ظرف های ماست .

شنبه، تیر ۱۴

از خواسته ها

 زندگی؛ در همین باهم بودن های ناب است , در دونفره های شیرین و گاهی تلخ .  در پرواز بر فراز نقش پهنه , انتخاب کردن ... فرود آمدن در کنار یک زندگی موازی . در نگه داشتن احساس عمیق فهمیدن و فهمیده شدن . در بزرگ کردن و بخشیدن شور زندگی به  آنها که بودنشان , احوال خوبشان برایمان مهم است .
نخواه که سهم دوست داشتنمان پشت این کلمه ها در جا بزنند , نخواه که باهم بودنمان در دوری و دوستی جا خوش کنند .
نخواه که غرورمان را فدای باهم بودنمان کنیم , نخواه که موانع زندگی را بدون حضور یکدیگر بشنسایم  . سالها گذشته است از آن زمان های نرسیدن , جا ماندن و میان خاطره ها زندگی کردن ...
 باور کن زندگی در ساده بودنش , در بی پیرایگی یک فنجان نوشیدنی گرم نهفته . در بودن من و تو ..
بخواه که باهم تا قله باشیم  , بخواه که در روزهای سخت دست هایمان مامن گرم آرامش مان باشد . بخواه که زندگی را , خودمان را , باهم به جستجو بنشینیم .

چهارشنبه، تیر ۱۱

از داشته ها


مگر چند نفر میان سالهای عمر آدمی می آیند که  دوست داشتن , دوست داشته شدن , دوستی کردن با تو را بلد باشند.
می خواهی هر جای این دنیا که هستی کسی باشد در لحظه های نیاز رویش حساب کنی زمانی که موریانه می افتد به جان روحت آرامت کند . می خواهی لحظه های جانکاه او ,  تو مامن آرامشش باشی هر جای دنیا که بود بداند هستی ,  دلش به دلت گرم باشد  , از پشت نگاهش هجی کنی آشوب درونش را و لحظه های سخت دست در دستش بدهی .
 زمانی پا پس می کشی کنار می ایستی بی اینکه خوانده شوی جلو نمی روی , نمی خواهی بار دوستی باشی.  رابطه را تنها به دوش بکشی , و سر آخر خسته طرد شده جا بمانی , دستت را دراز کنی و با فضای خالی دست هایش مواجه شوی . می خواهی بخواهدت , خوانده شوی و آنگاه آغوش بگشایی برای بودنت .
همیشه نبودن آنها که از خلال نگاه هایت تو را می شناسند , آنها که دلت پی دلشان می رود وزن لحظه ها را سنگین می کند , کمشان داری , جستجو شان می کنی و آنگاه که نداری شان  مثل اینکه جایی درونت خالی می ماند