چهارشنبه، دی ۶

کافی نیست

نوشته بود:" كوله ي نجات مي بندد و دست آخر خواسته بود غير از ليست طبقه بندي شده چيزي از خودش از آنچه خاطره داشت از اويي كه به جان دوستش مي داشت گوشهء‌ كوله بگذارد چشم گردانده بود و تكه پوست كاج؛ همان بود." به مرگ فكر كردم به زيرآوار ماندن به اينكه كسي نباشد پي‌ات بگردد به اينكه ميان اين شهر چه ميكنم؟ و اگر اين شهر بريزد بايد تا كرج پياده بدوم و برسم به كسانم. حس كردم چه نگران نيستم از مرگ، بخوابم و ديگر چشم نگشايم؛ انگيزه‌اي نيست شعفي براي ادامه ندارم. متن را براي دال فرستادم. در جواب گفت: كوله نجات ببنديم؟ گفتم: همان كوله‌هاي سفرمان به قدر نياز درونش هست و از اين گذشته من براي زندگي هم دليلي پيدا نمي كنم. از همان فحش هاي هميشگي رد‌و بدل شد و در نهايت گفت: جز آدم هاي دور‌ و برت چه دليلي مي‌تونه باشه ؟ بازي جنگا را ديدي؟ گفتم: سالها قبل بود در مسير شيرپلا به برف خورديم و مجبور شديم بچپيم درون يك قهوه‌خانه ميان راه تا هوا باز شود و به پايين برگرديم؛ دو تا پسر در قهوه خانه نشسته بودند و با كبريت جنگا بازي مي كردند و خوشحال پر هیجان وقت می گذراندند. گفت: خداروشكر به ادبيات مسلطي؛ تاوقتي كنار هم، هركدوم بار دیگری را مي کشد زندگي برقرار است و انسان های كليدي كه ترک‌ات مي كنند آن وجود مي ريزد؛ هركسي براي يك سري آدم كليدي ه و اين كليدي بودن مسئوليت مياره و تو هم كه اصلا بي مسئوليت نيستي. گفتم: كافي نيست.

دوشنبه، آذر ۲۷

زنانگي


زن شده بود به معنای واقعی کلمه. از آن روز که بعضی کلمه‌ها برایش مرده بودند؛ از آن روز که خیال بی‌خیالی به سرش زده بود؛ از آن روز که فهمیده بود آدم ها ارزش‌اش را ندارند و تنها باید برای خودش زندگی کند. یله بدهد به روزها و همه چیز را حواله کند به هیچ. از آن روز شروع کرده بود به بیرون ریختن فکر و نقشه‌هایش. هر آن‌چه جمع کرده بود؛ بقچه کرد و از خودش دور ریخت. 
شروع کرد به کاغذ کردن دیوارها، کندن تمام قاب‌ها و آن‌چه استوارش می‌کرد. شروع کرد به ترک کردن دلبستگی‌هایش. می‌خواست زنانه زندگی کند. زندگی را جستجو کند، میان طعم غذاها. مهر را، لابلای ادویه‌هایی که مثل روزهای نیامده هرگز نچشیده بودشان.
رنگ نخ‌ها در هم که تنیده می‌شد، جان می گرفت. یادش آمد نمی‌شود شکافت روزهای لعنتی را. نمی‌شود از هم تنید و باز از نو زندگی کرد. یادش آمد تصمیم‌هایی هست که برگشت ندارد؛ اما تاوان چرا. می‌خواست برگردند برق چشم‌هایی که نبودند. می‌خواست میان لحظه‌هایش جاگیر شوند و او طعم همه‌ی لحظه ها را اگرچه سخت، اگرچه تلخ، مزه کند. زن باشد و میان گوشواره‌هایش تاب بخورد و به دنیا نیشخند بزند. زن باشد و میان گل‌های دامن‌اش بو بکشد و روزهای مه‌دار را در تنهایی زنانه‌اش به بند بکشد، روزهایی که می توانست دوست بدارد.

ژه
سالها قبل اينو نوشتم در همين روزها 

شنبه، آذر ۲۵

اميد كه مي رسد

غزل شمارهٔ ۶۳۱

مولوی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد

آبي جان از قونيه بهترين هديه ممكن را برايم فرستاد
غزل كه بي هوا برايم ارسال شد؛ حس كردم آنجا هستم حس كردم حال و هوايش را درك مي كنم و در همان فضا  نفس مي كشم

بيست و يكم

از اينكه با جمله هاي ناخوشايند متنم را آغاز كنم حس و حال خوبي ندارم. چند بار نوشتم و پاك كردم .
دو شب پيش كه با دال صحبت كرديم بعدش دوست داشتم بنويسم از خودم از ترس هايم از آنچه مرا درگير خودش كرده آن‌چه كه همچو ماده اي لزج و چسبناك به سلول هاي مغزم چسبيده و دست و پايم را بهم گره زده اما خسته تر از آني بودم كه بخواهم حتي روي صفحه موبايلم تايپ كنم .
ازش خواستم به عنوان مهماني كه جمع سه نفره كلاس را نظاره مي كرد ايراداتم را بگويد و او به باترس صحبت كردنم اشاره كرد و گفت شروع كننده نيستي موضوع را دستت نمي گيري و گفتم كه مي ترسم گرامرهايم اشتباه باشد و بعد پيوند خورد به موضوع كار؛ اينكه من جسارت لازم را ندارم. گفت: نقطه اي هست كه به يقين مي رسي كه مي تواني، مثل شنا مي ماند مي تواني روي آب خودت را نگه داري نقطه اي هست كه به اين باور مي‌رسي؛ كه مي تواني شنا كني. همهء وجودم اضطراب شد هربار كه دريا و استخر مي‌رفتيم هر چهار پنج نفرشان تا دورها مي رفتند و من لب مرز مي ايستم مي ترسم پايم را اين سمت مرز بگذارم و هربار باهم مرا صدا مي‌كردند  و مي‌گفتتند: بيا بريم دورها، خيلي خوش مي گذره بيا اين سمت؛ تو كه دوچرخه بلدي. من پريشان نگاهشان مي كردم و مي‌خواستم كه بروند خوش بگذرانند. سارا كه وسط دريا از داخل قايق پريد در آب، دائم از آنجا صدایم میکرد مي‌گفت: بيا، بلدي، خودم نگه‌ات مي دارم خيلي خوبه تجربه اش كن. اما انگاري پايم كه از كف زمین فاصله مي‌گيرد همه وجودم مي شود اضطراب ونگراني؛ ديگر فرمان از دستم خارج است و كنترل سخت. حرف كه مي زديم ديدم كه چه ترس هاي بزرگي هميشه با من بوده‌اند و حتي الان؛ حرف زدن در موردش باعث مي شد زانوهايم سِر شوند گويي نداشتمشان؛ ديدن‌اش خسته ام مي‌كرد و انرژي‌ام به سطحي پايين تر خيز برمي‌داشت. حالا موضوع كار؛ همين جاست بيخ گلويم . دوستش ندارم اصلا و هرروز لباس مي‌پوشم كه براي رفتن به زندان آماده شوم براي شكنجه شدن براي اينكه عمر را خيلي راحت دود كنم. اينجاي جاده مخصوص بنشينم و بيگاري كنم؛ نه اينكه كارم سخت باشد نه، كه گاهي حتي زيادي تكراري است و با من سازگار نيست. هرازگاهي وبلاگ و كتابِ اينترنتي مي‌خوانم تا زودتر ساعتش به انتها برسد و موسيقي كه با من همراه است. گويي همه دنيا آن بيرون، زندگي را  به میز روزشان دعوت می‌کنند و من اينجا به چهارميخ‌اش مي كشم؛ ميدانم اينگونه نيست اما ... .
دراز كشيده بوديم هركداممان به سمتي؛ گفتم : مي داني چرا جسارتش را ندارم چون توانمندي ندارم. گفت چه چيزي مي‌خواهي؟ اين كار را فارغ از محيط‌‌‌ اش دوست داري؟ با کارت ارتباط برقرار مي كني؟ اگر ازاينجا بیرون آمدي دوست داري همين كار را در يك محيط ديگر شروع كني؟ يا نه دوست داري كار ديگری را شروع کنی ؟ يا علاقه‌مندي ديگری داري؟ اگر اينطور است؛ پس سرمايه گذاري كن و برو پي آن. گفتم: راستش گفتنش خيلي سخت است اما هيچي نمي دانم از خودم، رسما هيچ چشم انداز و آگاهي ندارم. نمي‌دانم چه چیزی دوست دارم و چه مي‌خواهم خيلي سردرگم‌ام. و دال گفت كه از تراپيستت كمك بگير و من ماندم كه او مي تواند ؟ وقتي خودم اين همه  گيجم و حتي نمي دانم از زندگي چه مي خواهم؟


نزديك چهارصبح بود كه از دنیای خواب بر روی تختخواب پرت شدم؛ حس كردم چه تنها هستم چه همه ي خودم را اگر حتي بتوانم در مشتم تحت كنترل بگیرم؛ گاهي مي خواهم نوازش شوم مي خواهم به وقت هاي اضطراب و ترس كسي باشد كه در آغوش بكشدم و مطمئنم کند؛ قرار نيست حس هايي مرا خفه كند قرار نیست تنها، تا قله بروم . در آن حال دلم خواستم می‌شد میرفتم به قبل از هفت سالگی، به آن زمان که می شد به زیر پتوی پدر خزید و از نگاه مادر لبریز شد و  در آغوششان فارغ از همهء دنيا خوابيد. بنظرم رسيد زيادي در فقر بسر مي برم نه اينكه دوستي اطرافم نباشد نه بهترين هايش را دارم اما مي خواستم آغوشي باشد.

بگمانم بيست‌ويكمين جلسه مان بود. وقتي به خيابان زدم هنوز داشتم با خودم حرف مي زدم هنوز داشتم خاطراتم را مرور مي كردم آن روزهايي كه دوستشان نداشتم روزهايي كه با حس تنفر آشنا شدم مي شد براي كسي بدترين و زشت ترين ها را خواست، اينكه ديگر لبخند نزند و كلي اتفاق و احساس و روزهاي بد تجربه كند تابه‌حال هيچ كس تا اين اندازه برايم منفور نبود.  گويي له شده بودم توسط كسي كه دوستش نداشتم و انتخابم بود و دليل محكمي براي باهم بودنمان نبود و او خوب به خاكم نشانده بود. و من كنترل نمایش آن روزها به دستم بود و اتفاقات را عقب و جلو مي كردم. هنوز خشم داشتم و دارم ... هنوز آن روزها برايم سخت است هنوز فكر ميكنم بالاترين نمره حماقت زندگي ام به اين نقطه تعلق مي گيرد و بعدي به رشته تحصيلي دانشگاهم . قدم مي زدم و جمله‌ها را مرور مي كردم بغضم مي گرفت و اتفاقات را باز مرور مي كردم ديگر طاقت نياوردم يك جمله براي سي‌سي فرستادم . ممنون كه هميشه بودي ممنون كه شب هاي بحران را تاصبح پابه‌پام اومدي و چند ساعت بعد بود كه بهم جواب داد ديشب خاطرات زيادي را باهات مرور كردم انگار پيشم بودي داشتم برات حرف مي زدم 
گفتم: لعنتي كي مياي دارم مي پكم ...

سه‌شنبه، آذر ۷

آن من است او

راه حل نمي طلبم، نه از خود نه از غير. زندگي صورت مسئله نيست كه جواب بخواهد گويي خود تو است مگر مي شود براي خود دنبال راه گشت . و رابطه قسمتي از وجود است شكل مي گيرد بزرگ مي شود نور مي خواهد و خاك و آب. قاعده و قانون خودش را دارد يكي نور كم مي خواهد آن ديگري آب، يكي اگر جابجا شود دلش از هم گسسته مي شود و تا ماه ها برگ و ساقه اش زرد است و آن يكي برگ هايش مي ريزد. يكي مقاوم به شوري است و ديگري فقط در شرايط سخت جان مي گيرد و بار مي دهد و گاهي بذري نيست كه باغباني طلب كند. 
و او، آن من است، تكه اي كه بيرون از وجودم رشد كرده بي نياز و نيازمند، باهم و بدون هم . از هم رد مي شويم  بي اينكه لمس كنيم. سالهاست بلد شديم چطور باشيم و نباشيم، چه زماني رها شويم. اوج بگيريم و مسير را بخوانيم. و زندگي در همين بودن ها و نبودن هاست كه طعم مي گيرد و رنگ.

و من اين ميان تنها نشسته و نظاره كردمش ؛ رفتنش آمدنش، بودن و نبودنش.  

سبلان

با سخاوت بسان انسان گردن فرازي كه در دل خود پر از رازآلودگي و ناشناخته است شبيه  مردمان ايل بي ريا و  اهل روزهاي سخت ، پر از مهرباني و بخشندگي است . سنگ هاي عجيب و نمادين با ابرها و هواي ذلالش بازي زندگي را روايت كنند تا آنجا كه روي موج اتفاقات همراه شوي و  پيش‌بيني ناپذيرها طعم زيباي لبخند و اشگ را روي لبهايت بنشانند و معناي لذت را درك كني و دائم سرمست از زنده بودن باشي . سبلان شايد خود زندگي باشد آنجا كه ميان قلبش غصه ها تبديل به درياچه اي سرد و زيبا شده و از ميان خاكش چشمه سارهاي گرم بسان رگ‌هاي هميشه زنده گياهاني نادر را مي زايد .
سبلان پر از قصه است قصه انسان هايي كه مسحورش شدند

خانه تكاني

داشتم ميل باكسم را جارو مي كردم كه يهو به يك ايميل قديمي برخوردم ازاون هايي كه خودم براي خودم مي نوشتم و مي فرستادم، مرداد دو سال پيش تقريبا آخرين جلسه هاي تراپي با دكتر ت بود همونجاها كه سرو كله آقاي سنگ پيدا شد.


صبح كه بيدار شدم با كلي ابر صورتي نارجي هيجان انگيز روبرو شدم از اونايي كه دلت مي خواد باهاشو بري تا دورها همونا كه دسته اي و گولي گولي حركت مي كنن . ديروز مثل خيلي وقتاي ديگه تونست منو بخونه . با اين جمله از در اومد داخل؛ آخرين باري كه يه نفر باهات شوخي كرده كي بوده ؟ چي شدي ؟ يه چيزي يا يه آدمي داره فلسفه زندگيت و شخم مي زنه و زيرو رو مي‌كنه . جوابش مثل هميشه جز خودم شخص ديگه اي نبود . در خلال حرف هاش مثل هميشه پرسيد كي اين روزها ناراحتت مي كنه و من همون جواب رو بهش دادم و يه سوال جديدي كه هيچ وقت نپرسيده بود . كي باعث تنهاييت مي شه ؟ گفتم رالف اون علي رغم حضورش حس تنهايي بهم مي‌داد. اما حالا ديگه نمي‌خوام كه باشه و من تمام حس هاي قديمي كه بيشتر از يه دهه با خودم هرجاي دنيا كه رفتم بردمش رو ندارم و حالا رهاتر از هميشه ام و اون دوباره به آدم‌هاي مهم زندگي اشاره كرد و گفت داري تو زندگيت دنبال آدم مهم ها و با اهميت ها مي‌گردي و من يادم افتاد كه اونايي كه من تو پندارم مهم بودن در واقعيت خيلي توخالي بودن. ديروز با جمله هاش انگاري داشت كتاب من و ورق مي زد و مابينش كلي حرص مي خورد . نوشته اي كه راجع به پذيرش و الف بود رو براش خوندم به قسمت خصوصياتش كه رسيدم ( كتاب خوان و فيلم بين و اهل فكر و دغدغه اجتماع و سفر هم به اون قبليا اضافه كن ) زد رو پاش و گفت من عاشق اين جور آدم هام تو هم داري اين خصوصيات را - اما هم اون مي دونست و هم من كه به اون اندازه شوخ طبع نيستم – و رسيد به اينجا كه؛ منم حرفم همينه دنبال ته ماجرا نباش . دوست داري پيش از موعد خودتو بازنشست كني و مثل مرتاض ها تارك دنيا بشي و من با تعجب نگاش مي كردم كه اون از كجا فهميده كه من دلم مي‌خواد بي خيال كار بشم و تلاش اون براي يه خانه تكاني اساسي كه من لازمش دارم . دست بچه رو گرفتي آوردي پيش من و مي گي يه كاري كن تغيير كنه و بخواد بره مدرسه هي من بهت مي‌گم واسه چي مي‌خواي كه بفرستيش اونجا همه چيزايي كه فكر مي‌كني بهش مي‌دن و ياد مي‌گيره من دراختيارش مي‌ذارم و تو اصرار داري كه نه فقط مدرسه . وقتي اينو گفت ديدم آره چه پافشاري مي‌كنم براي اينكه يه سري چيزايي كه با زحمت و تاوان بدستش آوردم از دستش بدم اصرار مي كنم به بودني كه نيست و به ته ماجرايي كه طبق تجربه‌هاي حاصله دستآوردي نداشته اون وقت بود كه بهش گفتم مي‌خوام ديگه هيچي ناراحتم نكنه و يادم رفته بود كه قبل تر بهش گفتم حس مي‌كنم ته چشمام خاليه و ديگه خوشحال نيستم جوابش برام عجيب بود: اين خيلي خودخواهيه كه از چيزي ناراحت نشي و اينكه خوشحال هم نباشي پس اون توازن و تعادل كجا رفته ، همه چي از اون سفر استانبول لعنتي شروع  شد، دنبال چيزي بودي كه آني بدست آورد زوم كردي روي تغيير زندگي ديگران و داري اونا رو دنبال مي‌كني فكر كنم دلش مي خواست سرم داد بزنه و بگه بس كن تموم كن اين بازي مسخره را اما بجاش گفت بيا با حال بدت دوست شو هرچي تلاش كردم كه با حال خوبت زندگي كني و بيشترشون كني نشد حالا اين حالت و بشناس و ازش نترس شايد از اين حال به روزهاي خوب رسيديم بيا تمرين هدف كن يهو صدام در اومد كه آهان همين جا وايستا من هدف ندارم و چيزي كه برخلاف انتظار شنيدم اين بود كه : تو هدفت زياد و از اون به بي‌هدفي رسيدي و اينكه كارهايي كه كردي رو كوچيك مي بيني . صعود سبلان كم چيزي نيست اما اهميتي بهش نمي‌دي بلدي خوب بنويسي ، عكس مي گيري و براي پادكست گذاشتن توانمندي كتاب خوندي فيلم ديدي مستقلي و الخ. تو براي خودت كرختي اما راحت براي ديگران كار انجام مي‌دي و خواست كه برم دنبال استارتاپ . 
استارتاپ منو رسوند به اونجا كه قرار يه سري پرو‍ژه انجام بدم كه آزمون خطا توشه و ترسي از اون نبايست داشته باشم و مجموعه اي از ابزارو روابطم كه نمي دونم مي‌خوام چكار كنم، همه چي فرضيه برام و توي عدم قطعيت بسر مي برم . انگاري اتفاق ها مثل يه ريسمان بهم وصلا وقتي شب با استون صحبت كردم راجع به ترس و كار گفت و اينكه تو زندگي چيزي نيست كه بشه ازش بترسيم اول ببين چي مي خواي بعد برو تو دلش . 
وقتي صبح ابرها رو ديدم فكر كردم ميشه روز خوبي باشه مي شه من روبراه بشم و ميشه كه بخوام تغيير كنم اما در جهت مخالف نجات دهنده در گور خفته است . بشو همون چيزي كه ميخواي برو سمت خودت و مثل هيچ كس نباش جز خودت 

دوشنبه، آبان ۲۹

مرور خاطرات

گاهي اين يادآوري‌هاي فيس‌بوك تو را نمي‌برد به گذشته؛ بلكه غرق‌ات مي‌كند. ممكن است تنها يك جمله را يادآوري كند؛ اما بي اينكه بخواهد يك سال و شايد ٥ سال گذشته را مثل يك حلقه فيلم برايت به نمايش مي‌گذارد. بي اينكه بخواهي احوال آن روزها را مرور مي‌كني. حتي درجه‌ي هواي آن روز را مي‌داني. بوي ناني كه در فضا بوده، چشم‌هايي كه تو را خورده، پيام‌هاي دريافتي و ارسالي و حال و روز طي‌شده. باورت نمي‌شود اين همه روز و ماه و سال گذشته باشد از عمر عزيز و فكر می‌كني به آن‌ها كه رفته‌اند، كساني كه در اين بين از راه رسيده‌اند. و دنيا چه جاي كوچك تنگي است وقتي با وجود بودن‌ها نمي‌تواني ببيني و با وجود دوست داشتن نمي‌تواني ابراز كني. باز مي‌زنم به بي‌خيالي و كوله مي‌اندازم؛ جاده، موسيقي و دو پايي كه خوشحالم از داشتنشان و خيال مي‌كنم باز عاشق شده‌ام. خيال مي‌كنم لحظه‌ها پر از اتفاقات هيجان‌انگيز سرمست كننده‌اند. قلبم تند مي‌زند و من مي‌خواهم با همه‌ي دنيا يكي شوم و زندگي را مزمزه كنم.
ژه
پ ن: وقتي پارسال فيس بوك برام مرور خاطرات كرد

چهارشنبه، آبان ۱۰

جلسه هفدهم

جمله اول جلسه ام اين بود كه: چطور مي تواند بي وقفه و استراحت دو تا مورد ببيند و اينكه در طول روز آدم هاي بسياري باييند و بگويند خوب نيستم . واقعا انرژي براي آدمي مي ماند؟ حس و حال اويي كه روبرويم نشسته چگونه است ؟ گاهي خود را جايش مي گذارم مگر مي شود ....
دلم مي خواست نبودم نه اينكه در آن اتاق، نه، بلكه از ابتدا نبودم. خودم را ديدم درون سياه چالي هستم عميق و تنگ، تلاش مي كردم از ديواره بالا بياييم نفس گير بود. بلد نيستم به زبان بياورم . در طول جلسه خوب نبودم اگرچه روز خوبي هم نداشتم كلافگي و هم خوردگي. شخم مي‌خورم. اگرچه زمين بعد از شخم به بار مي نشيند و گياه و زمين باهم جاني تازه ميگرند علي رغم درد‌ورنج خاك نفس مي كشد. و من شايد به همين اميد خود را زيرورو مي كنم با درد، گويي جان مي دهم . برداشتم از حرف هاي آخرش اين بود كه جلسات اول حس غم و اندوه‌ام ديده مي شد، نمود بيروني پيدا مي كرد اما حالا اثري از آن نيست. در طول جلسه كلافه بودم مي توانستم بيرون مي زدم . كار فعلي نتنها خوشحالم نمي كند بلكه عامل بزرگي است . 
در طول روز بارها اشگ تا پشت پلك هايم آمد و بغض راه گلويم را بست  اما مقاومت كردم، در فضاي كاري دوست ندارم اشگ بريزم و آنجا در آن اتاق .... هنوز در كنار ديگران نمي توانم اشگ بريزم. يكي از عوامل بازدارنده برمي گردد به نوجواني و سال هاي ابتداي جواني؛ رالف در اين مواقع سرزنشم مي كرد و حتي يك جورهايي به سخره مي گرفتم و اين جمله ي آزار دهنده را مي گفت: باز داري فت فت مي كني. با وجود گذر سال ها يادآوري اين جمله مكدرم مي كند. در حال و هواي عشق، معشوق بلد بود چگونه انگشت ميان زخم فرو كند و بفشارد و من چه جوان و تازه صبوري مي كردم و به پاي جفاي عشق مي نوشتم. تاب مي آوردم غافل از اينكه رفتارهاي ضد و نقيضش چطور مرا مي ساخت و از من ديگرگونه آدمي ساخت. كوتاهي قدم، احساساتم، دوست داشتنم  ابزاري براي تحقير بود و هميشه ديگراني قوي تربراي مقايسه بودند. حال كه آن روزها را بخاطر مي آورم مي بينم حرف ها و رفتار متفاوتي مي ديدم و حالا هر وقت ذهنم درگيرش مي شود تماس مي گيرد حتي اگر ماه ها از هم بي خبر باشيم و اين مرد قسمت عمده اي از مرا ورز، شكل و حتي تغيير داد. مردي كه با تمام وجود سالها دوستش مي داشتم اويي كه تاريخ و شعر و فلسفه بدستم داد ميان كوچه ها پشت دوچرخه ام را گرفت و رها كرد و من خوشحال از در باد چرخيدن، او تماشايم كرد و صفحه شطرنجي كه بارها كيش و مات شدم و شد تا از بازي لذت ببريم و من همه را با او تجربه كردم. بزرگ شدن اوج گرفتن حتي تحقير شدن و زمين خوردن را 
اين هم خوردگي برايم آسان نيست كه اينجا پشت ميز بنشينم و از روزها بنويسم و دائم قسمتي از احساساتم، وجودم را قورت بدهم. كاش مثل پري تصميم بگيرم و بزنم زير ميز شرايط اكنونم.
چند روز پيش بود كه با نفيس صحبت كردم و هيچ انتظار نداشتم بخواهد راجع به دوستي و تشريح كردن معادلاتم صحبت كند و مابين حرف هايش گفت تو از حرف زدن در مورد حس هايت عاجزي حتي مهر و دوست داشتنت كلامي نيست از رفتار و كاري كه انجام مي دهي بروز مي كند نه از لابه‌لاي كلامت. گاهي چقدر برداشت هايمان متفاوت است از خودمان. و من بگمانم حداقل دوست داشتن و محبت كلامي ام به اندازه است و گاهي بيش از حد، برخلاف ناراحتي و خشمم و گويا... 
شكستن خودآدمي براي خودش سخت است گويي آنچه از خودت مي دانستي اشتباه بوده است.
پرسيدم در رسته انسان هاي افسرده قرار مي گيرم ؟ بگمانم جواب اين بود: مي خواهي به خودت برچسب بزني؟ راستش برچسب منظورم نبود مي خواستم بدانم با وجود اين حجم ...  

یکشنبه، آبان ۷

ظرف هاي كوچك وجودي ام

از امنيت صحبت كرديم و اينكه من در آن مكان احساس امنيت مي كنم يا نه . حس امنيت كجاها و نزد چه كساني ايجاد مي شود ؟!!!
بزرگ شدن، ظرف وجودي آدمي؛ آن كاسه تبتي را جلوي چشم هايم به نمايش دراورد ظرف صبر و خشم وعشق و پذيرش حتي دوست داشتن خود كه چه مايه كم است و  ...و من چه همه ابعاد وجودي ام كوچك است حس شرم و خشم داشتم از اين همه بر يك مدار ماندن در پس تجربه ها و خواندن ها هيچ نبود رشدي وجود نداشت و من بيهوده  ... شايد به قول دكتر مهم نيست در حال حاضر كه رو به بزرگ شدن است اگرچه كه بنظرم آمد اين همه سال آب در هاون كوبيده ام و بيشتر منزجر شدم تا اينكه به بي خيالي بزنم و يا حتي خوشحال شوم.  
چه بي انگيزه ام براي همه چيز شايد دچار افسردگي مزمن باشم ؟ شوخ طبعي چقدر از من دور است و بيگانهاا

جملهء بي قراريت از طلب قرار توست

جلسه پانزدهم
حس خشم و آنچه كه در درونم هست و يا در ناخوداگاهم در عمق تاريكي ها زندگي مي كند بي ا ينكه بشناسمش. چقدر حس ها اتفاقات و تاثيراتشان در ما نهفته است و ما نمي دانيمشان مثل دو موجود جدا و بهم پيوسته باهم زير يك جان نفس مي كشيم .
از مادر گفتم و حس خشمي كه هست . واقعا مي شود هم خشم داشت و هم دوست ؟  حس هاي متفاوت متضاد در كنار هم. شايد از قضاوت شدن واهمه دارم البته كه نه فقط قضاوت شدن خودم، حتي مادر، و اين ذهنم را مي خورد. و بعد با خودم مي گويم: خب بشوم مهم نيست. اميدوارم بجايي برسم كه اهميتي نداشته باشد هيچ قضاوت و نظري. اگرچه كه خيلي از قضاوت ها و اتفاقات با خودشان رشد بهمراه دارد و البته تخريب نيز هم 

.
دوازده روز از آخرين جلسه گذشته است و در اين بين مرگي ديگر اتفاق افتاد كسي كه مي شناختمش كودكي و نوجواني اش را ديده بودم روزهاي سختش را و شنيدن خبر آنقدر برايم ناگوار بود كه گويي يكي از  اعضاء خانواده خود را از دست داده ام . و دائم خود را جاي الف مي گذاشتم اويي كه تنها برادرش بود ديگر نبود و حس كردم همهء آن تنهايي و درد را . از شركت تا خانه گريه كردم مگر مي شد خودم را نگه دارم . وقتي تصورش مي كردم مي خواستم اين من باشم قبل از مامان غزاله محسن و آرش . مرگ خود آدمي شايد راحتي باشد و نفس آخر كه بلاخره تمام شد اما مرگ عزيزان آن ها كه به جان دوستشان داري با خودش رنج بسيار دارد رنجي كه تو را مي بلعد و شايد بزرگ نيز هم. 
وقتي گفتم الكل مي تواند جاي آب را  در بدن انسان بگيرد و جاي مولكول ها باهم عوض مي شوند.دريا پرسيد: آزمايش كردي ؟ گفتم نه اما بنظرم اين طور مي‌آيد كه بدن نسبت به آن واكنش نشان مي دهد . گفت: ولي واقعا همين است و ثابت شده كه اين اتفاق مي افتد، حيف شد وگرنه داشمند مي شدي. ديدم اين روزها به جواب دو تا از سوال هاي ذهني ام رسيده ام.  
جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا كه قرار آيدت
اين جمله اين روزها خيلي آرامم مي كند و هربار كه مي‌خوانمش آن  همه بي‌قراري را انگاري دليلي هست كه بي جهت نيست و بقول سروش : تو طالب بي قرار باش و بگو من همين را مي خواهم، مي خواهم بي قرار باشم خواهي ديد كه قرار به سراغ تو مي آيد. و در كل بي قراري بهتر از اين است كه جزم انديش باشي. و ديگري درگيري ذهني ام راجع به بشر بود و چرا همه را جزئي از خودش و خانواده اش نمي‌داند و رفتارش با سايرين به مثابه رفتارش با اعضا خانواده ا نيست؟  غم و شادي جامعه آنقدرها درگيرش نمي كند.  بنظرم كه اين در نهاد آدمي است چراكه  اگر بنا بود اين رفتار يكسان را داشته باشه فراتر از ظرفيتش عمل مي‌كرد و طبعا خيلي زود از بين مي رفت بر اثر اين همه فشار و رنج و چيزي از آدمي باقي نمي‌ماند. موضوع ديگر ؛ من و امثال من به طبيعت فرار نمي كنيم بلكه از شهر به مامن و زيستگاه اصلي خودمون مي رويم. از جامعه نمي‌گريزيم چراكه اگر قرار بود از جامعه بگريزيم خودمان جمع تشكيل نمي داديم. اما ما باهم به دل طبيعت ميرويم چراكه خواستگاه اصلي بشر اين محيط است. به همين دليل است كه در اين محيط حس آرامش دارد و گويي جزئي از اوست. آهن و ماشين و سيمان محيطي كه خودش بعدها براي خودش ساخت  بنظرم كه برخلاف طبيعت خودش و طبيعت دنيا او را پيش برد. برايم جالب بود كه در يزد از خاك همان زميني كه در آن بنا ساخته مي شد خشت مي ساختند يعني از طبيعت منطقه براي بقا خودشان استفاده مي كردند اما حالا چطور ؟؟؟؟؟

جلسه چهاردهم

قرار گرفتن. از آن كلمه هاي ديرآشنايي است كه هنوز نمي شناسمش. براي روزها حتي ماه ها يكجا ماندن.  
پرسيد اين روزها چه چيز بيشتر اذيتم مي كند و كمتر از يك ساعت قبل موبايلم را گم كرده بودم ...آنقدر ذهنم درگير اين ماجرا بود كه هرچه اين چند روز تلاش كردم قسمت هايي از جلسه را بياد بياورم بيهوده بود فقط بخش هاي كمي از آن روز را مي توانم بياد بياورم اينكه در مورد خشم حرف زدم و پس زدن حس هايي كه شايد از گم شدن يا از دست دادن برايم مي آيد . و اينكه سوگواري كه براي از دست دادن پدر داشتم كافي نبوده (كه بنظرم اقتضاي كودكي شايد همان ميزان بود و گفتم كه حداقل اين سالهاي آخر درگيرش مي شوم و غم عميقي از اين نبودن حس مي كنم و شايد دو ماه ذهنم را به خودش مشغول مي كند). و موضوعي كه راجع به تصميمي كه قطعي نيست صحبت كرديم . هنوز نمي دانمش شايد تا آنجا كه لازم است رفتم.              
حس مي كنم ميان كوير به هواي آب چاه آبي كنده ام و در نهايت به خشكي رسيده ام بنظر مي آيد شبيه زمين لم يزرع خشكي هستم جلسات كه پيش مي رود حس مي كنم خالي ام .
خود را دوست داشتن شايد ابتدايي تريني است كه يادگرفتنش از واجبات است و من ناتوانم حتي الفبايش را نمي دانم

جمعه، مهر ۱۴

هیچ جا


بودن , ماندن , تعلق خاطر چه فرقی می کند؟؟!!!گاهی میان گفتگوهایمان می خواهیم نباشیم میان چالش هایمان ول کنیم. حتی در میان حرف های عاشقانه مان نهیب می زنیم که کجای دنیا ایستاده ایم ؟ و معنای زندگی در چه نهفته ! میخواهیم  هیچ چیز نباشد حتی آنجا که حضور داریم . اوج خوشی در همه چیز  بی معنا می شود و می مانیم که زندگی به کجایش می تواند پرتابمان کند؟ میان دنیای دیگر میان جایی که هیچ جا نیست!!!
پ ن : اينو ٢٠١٢ نوشته بودم و فيس بوك دوباره يادآوري كرد. گاهي گمان مي كنم هنوز به همان ميزان فهمم از زندگي و اتفاقات گنگ و نامفهوم است 

یکشنبه، مهر ۹

جلسه دوازدهم:خشم

جلسه دوازدهم : خشم
همه چيز در كنترلم باشد و مشرف باشم به آن، به نوشتن به سفر و درانتها رابطه. گاهي موضوعات به يكديگر بسط داده نمي شود اما حدس زدن و كليد اتصال را زدن سخت نيست 
هول بودن عجله داشتن بي قرار شدن براي رفتن، و فرار كردن از رويدادها و گذشته ، احساساتي كه جامانده. نقشه را دستت ندادم تا بخواهي سريع تر برسي و تيك مورد نظر را بزني. وقتي به كمال گرايي فكر مي‌كنم بيهودگي اش بزرگ تر مي شود بسان بادكنك . فتح كنم كه در آخر چه اتفاقي بيافتد؟ مسير را نبينم و رسيده باشم بي اينكه در طول راه چشم انداز را نظاره كرده باشم؟! ياد داستان روغن و قاشق افتادم  و در نهايت اينكه ياد بگيريم زندگي را زندگي كنيم و حواسمان باشد از بهترين ها و در عين حال سخت هاست.
از خشم فرار مي كنم و در انتهاي جلسه گريزي مي زنم به آن، منظور همين بود و گفت: در جلسات وقتي در موقعيت خشم قرار مي گيري خودت را رها كن تكانه ها و تصورات، فرار نكن. تصويرسازي ها را تا انتها كه بروم، جرات كنم بايستم و روبرو شوم گمانم بسيار موضوعات و انسان ها و موقعيت ها از لايه هاي زيرين دفن شده به ظهور مي رسند و من آنگاه مي توانم زخم رابهتر ببينم و رهاشوم و شايد ابتداي راه همين باشد .  غلبه مي كنم مي خواهم ميان آتش بياستم و تماشا كنم مي دانم ترس دارد مي دانم تمام من دلهره مي شود اما ميانش كه باشم تمام مي شود درونش كه مي روي كوچك مي شود ديده مي شود .
حس مي كردم در مقابل حرفش گارد دارم و شايد حتي خشم. وقتي گفت: مي خواهي همه چيز مثل نوشتن در مشتت باشد و كنترل داشته باشي. به نظرم مي رسيد چرا آنچه كه بنظرم تخصص مي رسد نبايد در مهارم باشد و بتوانم كنترلش كنم؟ چرا حس و حالم كنترل ماجرا را دست بگيرد؟ و فرمان دست من نباشد ؟ در ميان مي توانستم تعصبم و خشمم را ببينم شايد از حرف بعدش مي گريختم ...
اما خوب كه نگاه مي كنم در رهايي حسي هست كه وصف نمي شود گويي در حال پروازي و در عين حين بهترين هايي از راه مي رسد در پسش وجد هست و گويي با تمام زندگي مي رقصي و مي تواني با ملودي ها در فضا پراكنده شوي 
سه شب سيگار نكشيدم و به خود تبريك گفتم و شب چهارم در ميان دوستان مقاومتم شكست مي شود از نو شروع كرد به اميد موفقيت .
از خشم كه حرف  مي زنم از چه حرف مي زنم ؛ آن حسي كه نه خيلي عيان است و نه خيلي پنهان ذغال زير خاكستر نيست ذغال مشتعلي است كه نيازمند يك باد است يا حتي يك نسيم كه گر بگير و تا مغز استخوانش سرخ شود. يحتمل خشم من اين گونه ديده مي شود در يك نگاه. چراكه خود مي بينم چطور از حالت آرامش و معمول تغيير حالت مي دهم و شايد به همان سرعت هم فروكش ميكند و يا كينه اي از مجادله در من نمي ماند و از ياد مي برم اما مي بينم چطور شمشير تيزم آماده براي مبارزه است ... مي خواهم اينبار روبروي همين خشم بايستم ببينمش و به صلح برسم

سيزدهم: كِشندگي و كُشندگي


گاهي خود را ديدن از سخت ترين هاست، تجربه اشجانكاه بودخشم برايم تقبيح شده است و از نشانه هايضعف محسوب مي شود نمي پسندمش و اين ديدن گوييفشار زيادي برايم داشت دلم مي خواست آنجا نباشم بزنمبيرون و گريه كنم، حس مي كنم آوار بررويم ريخته فشارزيادي را حس مي كنم و شايد اين تغيير هورمون هم بيتاثير نباشدلحظه هاي آخر مي توانستم ديواري كه درحال بالا رفتن بود را ببينم، گويي حضور آزارم ميداد حسدلسوزي شخص دوم بيشتر از اينكه ارتباط و نزديكي راهديه دهد برايم غريبه بود حتي منزجرم مي كرد نه حتيدكتر بلكه هر شخص ديگري هم كه بود اين حس راداشتم-بجز سي سي دوستي نبوده كه روزهاي تاريك وسختم را بداند شايد به هركدام قسمتي را به اقتضايشرايط گفته باشم اما همه نهاگرچه كه در جايگاه دكتربودن باعث مي شود اجازه حرف زدن از روزهاي تاريك رابه خودم بدهم . روي شانه هايم سنگيني كلافه كننده اي حس مي كنم يك جور استيصال و بي قراري چقدر درون گلويم فرياد هست و گويي رشته هايي به بندم مي كشد رشته هايي كه عذابم مي دهد 
  جسدم را به خيابان مي برم و به هرسو مي كشمشچراقرار ندارم ؟ گاهي فكر مي كنم مي توانم يك هفته در خانهتنها بمانم ؟ يا نه يك هفته جايي نروم حتي سركار؟!!! 
بيش از حد شكسته ام، درد و رنج گذشته براي اين خشمانبار شده مجازم مي كند ؟ خشمي كه به هر ضربه اي بهبيرون مي جهد بمثابه كودكي كه از هر فرصت كوتاهي براي برون ريزي استفاده مي كند!!! و اين نمودش برايم خوشايندنيست.
در راه برگشت به دختر كوچيكي كه دچار فقدان شده فكرمي كردم، به من ٧ ساله شاد كه يكباره دچار تغيير بزرگشد و راستش اين ديدن سخت بود برايم نه اينكه ديدنش برايم اذيت كننده باشد نه !!! بلكه آنقدر خواسته ام نقش قوي و بي عيب داشته باشد كه حالا  با روزهاي بحران ارتباط برقرار كردن سخت است اينكه بخواهم برايش دلسوزي كنم بابت نقص ها و كمبود ها به او حق بدهم ....
چه انتظار بزرگي است كه بخواهم دختري با آن سن و سال بي نقص باشد و تصميمات درست بگيرد و شايد حالا هم ... گفت شلاقم را زمين بگذارم .... گمانم سخت ترين تنبيه ها و سرزنش ها را خودم ترتيب داده ام خوب كه فكر مي كنم به ياد مي آورم روزهاي هشت سالگي را و شايد حتي خودگويي هايم را شرم ها و سرزنش هايي كه خود داشته ام هميشه خواسته ام كامل باشم و بي نقص حتي آن زمان چقدر در اينكه خودم را جايش بگزارم موفق خواهم شد ؟!!! . برايم جالب است كه او راحت مي گرفت زندگي را و هرآنچه كه بود، خيلي اهميتي نمي داد به ظواهر،شبي را به يادمي آورم كه باهم در جاده به شمال سفر ميكرديم تا به عروسي عمه برسيم من و پدر سوار يك جيپ گذري شده بوديم و بعد از مدتي با راننده گرم صحبت شده بود در اين ميان گفتم؛ حالم خوب نيست تهوع دارم و دستش به اولين چيزي كه درون ساك خورد لباس سفيد و نويي بود كه مامان براي مراسم آماده كرده بود، بي درنگ لباس را جلوي دهانم گرفت. مي دانم اگر مامان بود قطعا انتخابش آن لباس نبود بخصوص لباس مهماني، براي مادر زندگي  مقررات داشت و براي او نه، گويي فقط پي دلش مي رفت وقتي آقاي رت گفت: گويي تو فقط به حس هايت احساس مسئوليت داري شايد درست گفته بود  من شايد اين قسمت هاي از وجودم شبيه پدر است. فرداي ان روز لباس را شست خشك  و اتو كرد زندگي برايش راحت تر از آن چيزي بود كه مابقي درگيرش بودند اگرچه كه از كودكي سختي كشيده بود و بار خانواده بر دوش او بود . 
نمي دانم تا يك هفته ديگر مي توانم با اين همه خشم مدارا كنم يا نه كاش پرسيده بودم و راهكاري خواسته بودم نميخواهم در مواجه با ديگران اينقدر راحت بروز كند و زخمي كند . جراحت وارده به خودم چه ميزان است ؟؟؟؟؟!!!  گفت رفتاري كه والدين داشته اند نمونه اش را خودم با خود داشته ام (حداقل برداشتم اين بود) كامل بودن 
تاريك نيست اما درد و رنج دارد اين فضايي كه ميانش چرخ مي خورم.
از خشمي كه نسبت به غزاله و جعفر دارم صحبت كردم و حس ازدست دادن، حش آشناي دوست نداشتني كه زود‌تر از موعد تجربه كردمش و اين حس را دوست ندارم. در اين ميان رسيدم به خود و منشا اين خشم از خود ناشي مي شود حسي كه خودم دارم حس ناتواني و برعرضگي و حماقتي كه هست بر مي گردد به خودم تركه اي كه دست گرفته ام جوان و تيز است.
گويي تمامي ندارد گسترهء اين حس هاي ناخوشايند و صدماتش 
خوشحالم كه سفر هست و اجازه نمي دهد اين هفته ميان اين حجم از ناخوشايند غرق شوم


پ ن: 
خوشحالم سفر هست مجالي براي هيچ حسينيست اگرچه مي بينمشان خيلي نمايان روبرويمايستاده اند وقتي پرسيدم ساباط چيست و پيرمرداشتباه شنيده بود چاپار؛ شماتتش برايم سنگينبود عصبانيتي كه در صدايم موج ميزد را ديدم درحاليكه مي شد راحت تر گذشت، خودم را ميتوانستم تماشا كنم كه گفتم جاي سرزنش معنا رامي گفتيد چاره ساز بود و بعد بابت اشتباهشنيداري عذر خواست 
راجع به عشق حرف زديم و اينكه ويكتورفرانكل درآن بحران و زندان به عشق زنده بود و ... 
حالا هم بغض ام مي گيرد از اين بي عشقي ازاين ترس از اين حفرهء تاريك كه وجودم عميقا كم ونيازش دارد . فكر مي كنم شايد عشقي بزرگتر رابايد تجربه كنم گفتم شايد عشقي همچو شمس وبي تعلقي و در نگاه بزرگتر ديدني برايم نيازاست. در پس اين از دست دادن ها درسم را هنوز ياد نگرفتم گذشتن، تعلق نداشتن بودن در عين نبودن، و راحت رها كردن . اما اين سوگواري ها مگر مي شود كه نباشد ؟ مگر مي شود رها كرد؟!!!
خشمم اين كنار نشسته است
سفر هميشه سوغات با خودش دارد و اين سفركوير دوست داشتني گرم.
بنظرم اراجيف مي گويم
آبي جان الان مسيج زد يكي از دوستانش با دوست دخترش در دريا غرق شدند چند روز پيش در توئيتر ديدم يكي از بچه هاي فعال مدني آگهي ترحيم از دوستش گذاشته و دنيا آنقدر گرد و كوچيك هست كه مي توانيم بهم برسيم ... دوست مشترك آبي جان و ... 
نمي توانم اشك هايم را نگه دارم دنيا خيلي كوتاه و كوچك است گمانم سريع تر از آنچه كه فكر كنيم تمام مي شود و كاش روزها آن طور كه دوست داريم سپري شوند كاش حسرت عشقي، جايي، دوستي، مهري، كاري به دلمان نماند .