چهارشنبه، آبان ۸

از روزها

روزهاي صلح
وقت و بي وقت من
كم باشم
نباشم
خيال تو را آسودگي بخشم
جنگ مي كنم با خودم
بازي را خواهم...
صلح بده جان مرا و مرا
كز جهت توست همه جنگ من


پ ن : دو سطر آخر متعلق به غزلیات شمس مولانا می باشد

دوشنبه، آبان ۶

از دلتنگی ها

آدمي است ديگر گاهي دلش براي بدخواهانش تنگ مي شود چه رسد به كسي كه با او خانه خيالي ساخته باشد و آن ديگري راحت زده باشد زير پي اش و تو بماني و خرابه اي كه زخمي عميق ايجاد كرده. نه ، اصلن شده كبريت آن همه كه در تو ذخيره شده بود . دل است ديگر روز باراني هواي چه كساني را كه نمي كند هواي تو را كه قول داده بودي روزهاي ابري و باراني مشاجره اي در كار نباشد و امروز حتي يادت نيست با من چه عهدها كه نبستي و من آنقدر در يادم حرف هايت عجيب عميق شده اند كه نگران بيرون رفتنشان هستم كه چرا اين لعنتي ها مانده اند و خيال رفتن ندارند كه چرا من هي اين زخم كه خيال كهنه شدن ندارد را هي باز مي كنم . تو رفته اي و خيال داري به نقش، بازي نديدن من ادامه دهي ومن لامصب شماره هايت را پاك كردم كه وقت دلتنگي بر ندارم برايت بنويسم دلم مي خواهدت بر گرد.

پنجشنبه، مهر ۲۵

از روزها


گاهی دور می شوی دور دور حتی افق هم طرحی از تو ندارد و هیچ کس پی ات نمی گردد گاهی باید رفت باید دور شد اما نه آنقدر که ندید . مثل نقاشی که طرحی می کشد و دور تر می ایستد تا تاش های قلمش را خوب ببیند و رنگ ها را که چطور در هم می روند و آیا می تواند آنچه در درون پر از هیاهوی اش می گذرد بر بوم نشانه رود یا نه و من دور شدم  و شاید آنقدر دور که مُردم و باز خود را باردار شدم و چند ماه میان خودم چنبره زدم چند ماه خودم را تنها در آغوش گرفتم ؛ راندم عزیزترین هایم را دوستانم را و هرآن کس که سهمی از من و من سهمی از او با خود داشتم و رانده شدم , ترک کردم هر آنچه مرا پیوند می داد ؛ نوشتن و خواندن را . همانند جنین می خواستم باز تنهایی ام را تنها , جرعه جرعه مزمزه کنم میان تاریکی روزها دست و پا زدم  شب ها کابوس هایم را بغل  گرفتم اما می رسد , رسید با نیروی شاداب تر زنده تر بالغ تر, لحظه ی وضع حمل من کیسه آب پاره شد و من با تقلا , درد و تلاش زاده شدم . من بارها مرگ را دیده ام مرگ روحم را بلوغم را کودک و والدم را و باز تولدم را برای رسیدن به بلوغ . آدمی بارها می میرد و باز زاده می شود در میان همه این تولدها و  رشدن کردن ها , بریده شدن و باز جوانه زدن هاست که بزرگ می شود یاد می گیرد و دیگر گونه می شود خودش دنیایش و زندگی


پ ن : انتظار پختگی از خودم ندارم چون یه تازه متولد شده طبعن نمی تونه خوب بنویسه به امید روزهای بهتر می نویسم