سه‌شنبه، شهریور ۹

جستجو

گریخته بود و بی جهت چشم هایش به جستجو نشسته بودند

شنبه، شهریور ۶

روح

روح می خواست نه تن

سه‌شنبه، شهریور ۲

انگار مرده بود

شبیه فاحشگان خیابانی به هر نگاه غریبه ای سلام می کرد , به چشم های تودارش خیره شدم , گریسته بود نگاهی سرد و خشمی پیش رو حواله ام داد . تنهایی تلخی را تجربه کرده بود و کسی را راه نمی داد حتی خدا نیز نبود انگار سکون بود و سکوت , مانده بود با این همه بی کسی که همراهش شده بود . نگاهش رد شد مثل سفیر از من , جای سوراخش می سوخت لب وا کرد صدا نبود فقط باید می خواندی کلماتی را که در فضا بی صوت پراکنده بود بی کسی اش آوار شده بود بر خودش , روزهای گذشته را شخم زده بود و اکنون اش را بالا می آورد .
انگار نمی توانست هضم کند خودش را , رفتارش را , این روزهایش را , همه سنگ شده بود در راه گلویش .
لذتی نبود لذتی پایدار و جان بخش ؛ حتی لذت کشیدن یک طراحی که از همه ی عالم رهایش می کرد ویا لذت خواندن کتابی که انگار هیچ جا زندگی نمی کرد جز لابه لای سطرها و یا گوش دادن به موسیقی که همراه نت هایش در فضا پراکنده می شد یا نگاه کردن به دریا که نیستش می کرد و تا اوج یکی شدن می رفت دنیا برایش زهر شده بود و همه ی کثافت هایش چسبیده بود به تن اش و روح اش را می خورد . می خواست , تنهایی ,ادامه یابد تا کی اش را نمی دانست .
از صدای خودش از صدای او چندشش می شد . از هوسش که نه لذت بود و نه عشق دلش بهم می خورد . این او بود حتی نمی دانست چرا حرف می زند اما می زد . می دانست هوس است حضور نیست , دوست نیست . این او بود با تمام ایده ال هایش با تمام تفکراتش حس می کرد گر می گیرد باخودش چه می کرد خودش بود کسی نبود جز خودش دست و پا می زد تمام مرزهای خوبی و بدی زشتی و زیبایی از بین رفته بود حتی نمی توانست خدایش را صدا کند . دعا می کرد از خاکسترش انسانی برخیزد سراسر امید و آرزو سراسر روشنی و میل به زندگی . تا جنون می رفت هر لحظه و این دیوانگی را می خواست قسمت کند اما ...
مانده بود چه کند با دل روح و تنهایی اش , مرده بود انگار سالها بود که مرده بود تن بود بی روح زمین را سیر می کرد بی لذت . می خواست به روی خودش نیاورد .

شنبه، مرداد ۳۰

طبقه بندي انساني

از حقوق زنان دفاع مي كند ، هنوز فاحشگان در طبقه بندي انساني اش قرار نگرفته اند

پنجشنبه، مرداد ۲۸

تغییرات درونی

دلتنگ قدیم هایم شدم . دلتنگ دلتنگی هایم . نوشته هایم , درد و دل های تنهایی ام . واگویه ها. زمان . انسان .
به عقب که باز می گردی از نگاه سوم شخص که به زندگی ات نگاه می اندازی می بینی : بودن های قدیمی ات . تفکر ت . خواسته هایت .
لبریز که می شوی دیگر گونه نگاه می کنی , دیگر گونه می اندیشی حتی دیگر گونه می خواهی و این تغییرات شاید که بسازدت , سخت تر , فولادین تر . غیر قابل نفوذتر و گاها ناشناخته و دست نیافتنی . تو نیستی یا هستی و آن که هست و می نماید آنکه نشان می دهد یا کسی که در درون نشسته به اندازه رنگ سیاه و سفید شاید که در تضاد باشد . لذت می بری از این همه راز آمیزی از این همه تفاوت . گاهی خبیث و گاهی خدای مهر می شوی اما هیچ یک واقعی نیست سخت تر نشان می دهی اگرچه شاید درونت به تلنگری بند باشد و زمانی شاید که خردت کند بریزی و دیگر نباشی آنچه ساخته ای وآنچه نشان داده ای تنها خمیره ای شده ای , له شده ای و از نو باید بنا کنی تنها اینکه ممکن است کمی باتجربه تر این خمیره شکل گیرد و نخواهی که اثری از قبل باشد آن قدر که حتی شناخته نشده باشد تمام تجربیات گذشته تصویری می شود تا بهترینی خلق کنی آنی که در ذهن به تصویر می کشیدی .
سخت است هردویش سخت است . زندگی و تنهایی سخت تر . روزهایی که گذشت . مانند روزهای قبل نیست روزهای سال پیش و پیش ترها . به گذشته ها رفتم از لابه لای روزهایم به بیرون کشیدمشان اگرچه کمی گشتم , ورق زدم . دوست می دارمشان هر سطرش را . اما تغییر کرده . روزها , تفکر , احساس , تنهایی , عشق , حتی خدایم دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . و تغییر قلم نیز جای شکی نمی ماند .
نگاه شان می کردم چه شفاف بودند و مهربان گاهی ابری و گاهی تیره اما آن همه نیک خواهی آن همه امیدواری به تعجب وا می داشتم اینکه هنوز برایم خاکستری نشده بود هنوز سفید می دیدم هنوز با تمام روزهای سخت با تمام آزارهای انسان ها بانشاط هرچه تمام تر می خواستم عاشق بمانم می خواستم ...
دلم می خواست می شد در آغوش می گرفتمش ومی فهماندمش که روزگار آن چیزی نیست که تصور می کند روزها در راه اند شاید زشت شاید زیبا و می گفتم تنها به زانوان خودش امیدوار و اعتماد داشته باشد هرکس را به اندازه خودش ببیند .
اما تمام آنچه رخ داده اکنون من شده اگرچه اگر نبود اکنون اینگونه نمی بود

یکشنبه، مرداد ۲۴

کبریت

می ترسم کبریت خودسوزی تو را من کشیده باشم

شنبه، مرداد ۲۳

دل نگران

تب مي كند

به هذيان مي افتد

مي خواهد
فكرت را

پاشويه اش مي كنم
تب فروكش مي كند

لرز مي كند
عرق سرد مي كند

نگاهش مي كنم
غمگين اش مي شوم

درد مي كشد
منتظرام تا اين ويروس خارج شود

دلنگران اين دل وامانده شده ام

آغاز يك روز

چشمانم را مي بندم ...

يك بوسه باطعم لب هاي تو

روزه ام را باز مي كنم

جمعه، مرداد ۲۲

گوگل ریدر

دیدی یارو انگشت تو هر سوراخی می کنه و می خواد از همه چی سر در بیاره . شده حکایت من می خوام یه شبه همه زیر و بم گودر رو در بیارم و هی همه چی رو امتحان می کنم فکر کنم آخرش برینم تو این گوگل ریدرم تا خیال خودم رو راحت کنم

کارت خرید

وای دوباره آلزایمرم اوت کرده نمی دونم این کارتی که گم اش کردم کی و کجا بوده انگار مغزم پاک شده

يك روز بعد از اين پست : كارتم پيدا شد فكر كنم بيشتر مربوط ميشه به گيجي تا آلزايمر چون تو كيف كارتهام بود

چهارشنبه، مرداد ۲۰

رستاک

گاهی موسیقی آدمی رو تا اوج لذت می بره از خودت بیخود میشی . اولین بار وقتی بهش گوش کردم تنم مور مور شده بود خیلی بهم حال داد انگار من رو برد به یه دنیای دیگه رو زمین نبودم وای که دلم رفت وقتی آلبومشون رو دیدم پرواز کردم بسکه این بچه ها از جونشون مایه گذاشتن وقتی پشت یه محصولی می خواد کتاب باشه , موسیقی باشه , یا حتی نقاشی یا مجسمه اگه پشتش فکر باشه اگه پشتش حرف واسه گفتن داشته باشه همچین انگار توی روح ات می شینه ازش لذت می بری انگار که می خوایی از زمین کنده شی , بپری و باهاش یکی بشی
من موسیقی رو حرفه ای نمی شناسم اما پیشنهاد می دم این رو ببینید . از نگاه تک تک اون نوازنده ها و خواننده هاش از سرپرست گروه می شه فهمید که چه لذتی از این کار بردن و یه انرژی خوبی بهت منتقل میشه وقتی لبهای خندان و ضرب گرفتن هاشون رو می بینی شادی ات دوچندان می شه

سه‌شنبه، مرداد ۱۹

جسارتت را مي ستايم

كسي كه هميشه مي ستايمش ستايش شد جسارتش برايم هميشه زيبا بوده اينجا
دبيرستان كه بودم با آن برنامه كنفرانس برلين برايم دوست داشتني ترين شد و در ازاي آن چهره صدا و سيماي اين دولت برايم بيشترنمايان شد چهره انسان هايي كه بنام دين خدا را از بين بردند
پيشنهاد مي دم كتاب هاش رو بخونيد .
عاليجناب سرخ پوش و عاليجنابان خاكستري و تاريك خانه اشباح

تابلو امپرسيون

دنيا برايم تابلو امپرسيون با تاش هاي شفاف و من به چشم او پري بودم . رفته اي ، و من بازگشته ام به همان شهر خاكستري

شنبه، مرداد ۱۶

امروز هم روزی بود

24 ساعت چیزی نخوردم ثانیه ها که جلوتر می رفتن توان من هم بیشتر تحلیل می رفت لحظه های آخر حتی نمی تونستم بشینم تنم داغ می شد عرق سرد وگاهی گرم رو تنم شکل می گرفت ازخودم خجالت می کشیدم و فکر می کردم توان تحمل درد ندارم و یاد 17 نفری بودم که روزهای سختی رو پشت سر گذاشتن و هنوز کوتاه نیومدن , با همه سلول هام خواستم که به خواسته شون برسن و برسیم و ستایش چه واژه کمی است برای تجلیل شان . تمام ذهنم ، تمام وجودم بین بچه ها بود . من اوین نرفتم اما می تونستم تصورشون کنم .
درد همه ابعادم رو فرا می گرفت , بین خانوادم بودم بین آدم هایی که با چشم های نگرانشون منتظر بودن تا من روزه ام رو بشگنم . گرمای حضورشون دلم رو گرم می کرد اما اون بچه ها چی ؟ توی اون فضای تاریک بین میله های سرد بین زندان بان هایی که شاید معلوم نیست بویی از انسانیت برده باشن و اصلا شاید براشون مهم نباشه که بلایی هم سر اون ها بیاد دلم گرفت واسه همه اون خانواده هایی که بیرون در اوین ایستادن و با همراهی خودشون می خوان بچه هاشون دل شون قرص باشه بدونن که این بیرون کلی هواخواه دارن درست خودشون حضور ندارن اما روح شون داره همراهی می کنه . تامرز نیست شدن رفتم فقط دعا می کردم . و می خواستم آزادی , فرزندانش ببیند جسارت و تحمل شان را .

جمعه، مرداد ۱۵

خدای روزمرگی

خدای من گمشده , لابلای روزمرگی , میان بی رحمی مردان و زنان سیاه و سپید پوش . خدای من آن روز میان اصولگرایان و روحانیت گم شد

جا خوش می کند

می آید ...

می ماند ...

جا خوش می کند ...


فکرت

سه‌شنبه، مرداد ۱۲

کجاها می شه دوربین گذاشت

# خاكستري ها همين طوري مبهوت نگاهشون مي كردن حتي حرف هم نمي زدن ممكنه كار كدوم يكي بوده باشه سفيدها شايد هم او رگ هاي بلند سرخ يا نه اون هايي كه بهشون مي گفتن استخوان . ديگه فعاليتي نداشتن يه جورهايي افسرده شده بودن فكرش هم نمي تونستن بكنن واسشون دوربين نصب كرده بودن . چي رو مي خواستن كنترل كنن : حقوق احترام به شهروند هايي كه از نظر اون ها درجه 3 بودن و هر لحظه زير سوال مي رفت يا امنيتي كه هيچ وقت نبود و جاش رو يه چيزهاي ديگه گرفته بود . يعني اينقدر ازشون مي ترسيدن ؟



# بعد از هفته ها تصميم گرفتم كتابي رو كه نيمه رها كردم شروع كنم اما يه موضوعي اينقدر جلوي روم رژه ميره كه اجازه هيچ كاري رو بهم نميده . با بقيه كه مطرح اش كردم گفتن قرار همه جا اين برنامه پياده بشه فقط مختص شما نيست

پ ن : ميشه تو فكر آدم ها هم دوربين كار گذاشت يا فكرشون رو اسكن كرد و هيچ حريم شخصي واسه هيچ كسي نمونه
همه اينها 1984 رو تداعي مي كنه

دوشنبه، مرداد ۱۱

شك نكن

تمام آرزويم اين بود كه تو در آن زمان از آن نقطه گذرمي كردي . بي درنگ در آغوشت جا مي گرفتم

یکشنبه، مرداد ۱۰

قات

باورم نميشه اينقدر همه چي برام غير قابل تحمل شده باشه انگار ويار كردم ويار بيزاري از آدم ها دوستام و خودم . همه ي روابطم رو دارم بالا ميارم حالا اميدوارم كه خيلي حالم بد نشه كه تو جمع اين اتفاق بيافته . انگار رفتار بقيه شده برام گزنه هي سعي مي كنم احتياط كنم و كمتر از توي دشت انسان ها رد شم كه كمتر اصطحكاك پيدا كنم
انگار" ن رو" من شده اتوبان به سلامتي همه هم قصد سبقت دارن با سرعت غير مجاز رد مي شن گفتم يه تريپ گشت نامحسوس بياد وايسه سرعت ها رو اندازه بگيره بهم گزارش داد بعضي هاشون اونقدر سرعت شون زياد نتونستن ثبت شون كنن

خداي من كجاست ؟

دلم گرفته ، از خودم ، از زندگي و از خدايي كه نمي دونم كجاست

دلم نمی خواد لعنت بفرستم

لعنت به من كه هنوز هم دلم مي لرزد لعنت به من كه هنوز هم مي خواهم از تو خبري بگيرم لعنت به تو كه اثاثت را از خونه فکرم جمع نمی کنی بری
لعنت به هر دوتامون که همدیگه رو تنها گذاشتیم