شنبه، آذر ۹

طعم زندگی

توی یه فضای بدون رنگ معلق زندگی می کنم نمی دونم خوبه یا بد نمی دونم چه اتفاقی می افته حتی نمی دونم توی چه موقعیتی قرار دارم انگاری دارم توی یه دریا بدون هیچ قطب نما یا جهت یابی تنها پارو می زنم حتی نمی دونم جلو می رم یا اینکه دور خودم می چرخم دیگه هیچی نیست اعتقاداتم که سالهاست کوله بستن و رفتن مونده بود اخلاقیاتم که اونم نمی دونم چه بلایی داره سرش می آد تنها چیزی که داشتم نوشتن بود که اونم چند وقته که کمرنگ تر از قبل شده و توی این فضا تلوتلو می خورم کی با مغز بخورم زمین یا کی از توی این مه با شعف بیام بیرون نمی دونم گاهی فکر می کنم شاید راهی نیست جز همین , جز اینکه وایستم و نگاه کنم که زندگی ام داره یه شکل لزج بی مزه کوفتی رو به خودش می گیره که هیچ حسی توش نیست

چهارشنبه، آبان ۲۹

تیزاب

اتفاق ها , حرف ها , زخم هایی هستند که هرچقدر هم که پاکشان کنی حتی با تیزات از بینشان ببری بازهم وجود دارند . آثارشان هر ازگاهی از گوشه ای سرک می کشد در تو . مابین هزار پستو هم پنهانشان کرده باشی شاید از کابوسهایت سر در بیاورند و راحترین راه را برمی گزینند برای خارج شدن از تو , غافل از اینکه سخت ترین راه برای به مقصد رساندنشان را برگزیده اند.

جمعه، آبان ۱۷

روزهای کودکی



كودكي آدمي مي تواند آغشته به غم و اندوه باشد سرشار از لحظه هاي پر استرس و نگراني از دست دادن مادر ، پدر بزرگي كه گاهي برايت شكل عوض مي كرد و شبيه بدجنس ترين آدم هاي قصه ها مي شد آرزوي مرگ مي كردي برايش تا كسي نباشد تو و بچه ها را از مادر جدا كند 
اميرحسين همان پسرعمويي كه من نه كودكي و نه نوجوانيش را ديدم پيغام داد پيرمرد زخم بستر گرفته  عمو هاي جوانم كه روزي مي پرستيدمشان  جلوي چشم هايم سان رفتند و من روزهاي تلخي را مرور كردم.  دلم مي خواست جاي پدري كه ديگر نبود براي مادر،  مقابلشان ديوار دفاعي مي شدم اما اشگ هايش را نمي ديدم مي خواستم خيالش راحت باشد حتي اگر دنيا بخواهد من نمي گذارم لحظه اي از ما دور باشد مي ديدم آن حياط و خانه هاي قديمي پدربزرگ چگونه برايم شكل عوض كردند و ديگر نمي خواستم لحظه اي حتي با مادر آنجا بمانم مي ترسيدم از دستش بدهم آن خانه دوست داشتني ، هر لحظه ممكن بود مرا ببلعد.  چگونه  من مانده بودم؟!!!شايد بهتر بود نسبت خوني و فاميلي را  انكار كنم يا ...