سه‌شنبه، شهریور ۷

سگ دارند

گفت : سگ دارند , حاضر است تا ته دنیا برای چشم هایی که دیگر هرگز نمی بیند زوزه بکشد
گفت : می ماند , خندید . ابد , ته دنیا نه شاید هیچ وقت . نمی دانست
زن تن سپرد به دریا زنانگی اش شوری دریا را می بلعید . تن آفتاب ندیده اش به معشوق قدیمی دل سپرده بود . چشم هایش با شادی مسابقه داشتند سالها بود این طور یله نداده بود روی موج ها روی آبی آسمان او زندگی را سر می کشید قطره قطره نه به قدر کفاف یک جا
زن تن به عریانی طبیعت داده بود درخت و زمین دست روی پوست نازکش می کشیدند و او فارغ شده بود از دنیا از هر آنچه بند داشت و حالا رها زیر هزار چشم جان داده بود به دلش جان داده بود به لحظه هایی که اکنون بودند نه هیچ وقت دیگر

یکشنبه، شهریور ۵

خبر

چه فرقی می کند کی .... مثل اینکه تازه است .... خبر .... حتی سالها پیش ... باز داغدار می شوم

گاهی

گاهی دلخوش می کنیم به بودن های هر از گاهی , به  آدم های یکی بود یکی نبودمان , مهرمان را با هزار کلمه تزیین می کنیم و حراج می گذاریم عشقمان را . سرسری می شویم و ولنگار , آدم ها می شوند به اندازه لحظه ی کشیدن کبریت
گاهی با خاطراتی از شکل باران روزهایمان را از صفحه تقویم خط می زنیم و با هم او که ساخته ایم شطرنج بازی می کنیم , پیک نیک می رویم و گذشته ها را مرور می کنیم
و گاهی پی زندگی می گردیم پی آن چه که هست , پی هم , پی هزار دست نیافتی , یادمان می رود برویم پی خودمان نه هیچ کس دیگری یادمان می رود برای لحظه هایمان مهم باشیم برای خودمان سفر کنیم سینما برویم و در یال کوه قدم بگذاریم

شلیک

ماشه را بکش
کاری ندارد
باز نگرد
حتی به پشت گوشت
نبین
هیچ کس را
توهم است
روزهای خوب
باور کن
دروغ های دنیا
سراب می شوند
نمی رسی
بکن
ببر
 این طناب لعنتی خاطرات را
دار می شوند
و تو
شلیک می کنی

زار می زنم

بدم می آید از تو از دنیا از مردهای نامرد نقاب دار بغض می شود همه ی وجودم و اشگ های شور است که در من جاری می شود

دوشنبه، مرداد ۳۰

لعنت به من
لعنت به تو
نه
لعنت به این روزها
این لحظه های دوست نداشتنی
این همه ای که از من بالا نمی آید
دست می اندازم ته گلویم
خشک شده
لجن شده
همه ی حرف ها
فکر ها
آدم ها
ماشه کشیده شود
 دست هایم بهترین کادو را می ربایند از هم
و تو چه آسان می گذری
و من رابطه ها را ....
 
 

دیلیت

نوشتن سر آخر دکمه شیفیت دیلیت را زدن این شده کار شب های من
میان دود بهمن
دود می شوم
 روزهایم پرواز می کنند
اوج می گیرم
کنار فنجانم جا خوش می کنند
حرف هایم
و من
می خورمشان
هضم نمی شوند
زخم معده می شود
آنچه در من جا مانده



چهارشنبه، مرداد ۲۵

گرم باشد

شراب می خواهم
قرمز
گس
گرم
مست شوم
تاب بخورم
آواز بخوانم
ریز ریز اشگ بریزم
دائم به آسمان بوسه زنم

بازی حکم

مثل زندگی است , مثل اتاقی که از آن توست و تصمیم با تو که باشد یا نباشد . قالیچه , کتاب ها , صفحه ها ی موسیقی , لاک ها و کیف و کامواهایت میان قفسه باشد یا نباشد لای کتاب هایت گاهی یادداشت های شخصی دیده شود یا نه . اسباب ات کنار هم چیده شود و یا روی هم و درهم باشد و گاهی این تو نیستی که تصمیم می گیری ؛ اتفاق ها همه چیز را کنار هم می نشانند , مجله های دوست داشتنی ات به انبار می روند و لاک های قدیمی میان زباله ها جا خوش می کنند و زندگی ناخواسته دستخوش اتفاق هایی باشد که همه مانند سیل بیایند وسط روزهایت و تو باشی و یک دنیا تغییر ناخواسته تو باشی و برنامه هایی که  برای لحظه ها داشتی و  دیگر هیچ کدامشان دیده نخواهند شد  چرا که راه دیگری در پیش است .
خیلی اتفاقات را   نمی چینیم مثل دست های هر بازی چیده می شوند و تنها بازی شان می کنیم و دست بعد برگ هایی که حتی یک برگ حکم هم در آن دیده نمی شود  به ما می  رسد  برای کوت نشدن زیرکی به خرج می دهی  زندگی می شود بازی حکم و مهارت همه ی آن چیزی است که نجاتت می دهد

شنبه، مرداد ۲۱

آوار

له می شوم اینجا .بی خبر , زندان است . آوار شده خشت ها روی مردمان سرزمینم و من سکوت کرده ام نفسم بند می آید .آـــــــــــــــــــی !! کمک کسی نیست !!! آی همشهری ! هم وطن  نیستید ؟ کسی بلند می خواندتان , نه به طلب نانی یا سرپناه تنها هم آغوشی برای بودنتان برای داشتنتان , برای اینکه دلش قرص باشد تنها نیست گرم باشد به داشتن عزیزانی که هستند نگاه درمانده اش را پهلو بگیرد زندگی خرد شده اش را میان چادر های سفید بپیچد و عزیزان از دسته رفته را به دریا سپارد . کم می آورم . کرخت شده بدنم از اینجا ماندن و نظاره کردن

جمعه، مرداد ۲۰

ترک کرده ام

کلمه ها بوی سیگار می دهند
من هـــــــــــــــا می کنم
 هیچ بویی جز تن هایی نمی دهم
ترک کرده ام
سیگار
نفرت
عشق
و
...

نثر نیست . شعر نیست

بهمن گوشه ی لبم بود
 باز نشئه ی دودش می شدم
کاش همان جا بمانم
تا ابد
میان تو
میان دست هایی که امن بود
 صدای سوختن کاغذ و توتون مسخم می کند
مثل لب هایی که با عشق روی لحظه هایم می نشینند و عریانم می کنند
آخ زندگی
بگذار بخوابم تا ابد

پ ن :
شعر نیست
نثر نیست
صرفن کلمه و احساس است
روی هم نمی نشینند
کنار هم جا نمی شوند
مثل روزهای زندگی گسیخته اند و رم کرده
من رام کننده نیستم
نبودم
 خواهم شد
از خواب می پرم
کلمه ها باز از من می جهند
مثل تو 

آنچه نمی بینیم

به آینه نگاه کرد؛  نه او نبود , آنچه درونش بود متفاوت بود پر از احساس های عجیب پر از دوست داشتن و نداشتن و سرشار از تغییر بود و رازهایی که با او هر لحظه می آمدند و پنهان می شدند از چشم ها از حس ها . سرزمین دروغ ها پر از خار و آزار بود پر از مرگ بود بوی زندگی نبود غم و خود خواهی همه ی دارایی آنهایی بود که با خاطره زندگی می کردند در لحظه نبودند با زندگی شان زندگی نمی کردند . منحنی های  روی آینه را دنبال کرد بغض شد و گرمایی میان صورتش دوید و تصویر تار شد پرواز می خواست و پوچی روزها آشکارا آزار می دادند او نمی دید هیچ چیز را حتی خودش را در آینه , او را نشان نمی داد همان طور که چشم ها درون هیچ کسی را نشان نمی دهند میان بدن هایی راه می رفت و زندگی می کرد که سرد بودند گوشت هایی گرم اما بی هیچ حضوری . دستش را دور گردنش پیچید نکند بیماری مسری باشد نکند این سرما نفوذ کند ذل زد میان آینه داشت مثل دیگران می شد !!!

جمعه، مرداد ۱۳

روزی آسمان پاره خواهد شد

سکوت سهم من است و باز بغض می شود مهمان صورتم
میان خودم گرفتار شدم و این میله های آهنی سخت اند
روزی از راه می رسد که بشکند هر آنچه در من هست

تسخیر

باید یک سره کرد
تکلیف را
با خودت
با زندگی
وگرنه تسخیر می شود
تمام دنیایت



عجب تشابهی است
بین
تسخیر و سخره
 آن زمان که دست هایت میان روزها معلق بمانند
 سهم روزهای تحقیر شدگی می شود و بس

مرز

مرزهای آدمی باریک است ؛ مرز تصمیمات , مرز احساسات,  مرز رفتن و ماندن , مرز از دست دادن و به دست آوردن

تپانچه

تپانچه ای لازم است تا این همه صدای درون سرم خفه شوند
گاهی خودت می شوی سوم شخص می آیی بیرون خودت می نشینی و شخص دیگری از وجودت بیرون می آید کسی که نمی شناسی اش شخصیتی جدا از تو کسی که تو نیست اما در تو بوده با سنی متفاوت و حتی زمانی با جنسیتی دیگرگونه و تو با تمام شگفتی به نظاره اش می نشینی , نمی شناسی اش ندیده بودی اش و تو تنها یک غریبه ی نا آشنای نظار گر هستی بی هیچ قدرتی برای اعمال نظر