سه‌شنبه، خرداد ۲

مشق

رفته است ، رفته ام . 
 و زندگي بي حضور كساني كه زماني به جان دوستشان داشتيم هم مي گذرد . مثل مادر كه يك روز از خواب بيدار شد و تكه اي از لبش براي هميشه رنگ باخته بود . فكر مي كرد قطعا خواهد مرد و حالا بيسست و هشت سال از آن روزها گذشته و انگاري زندگي به اجبار رخت ديگري بر تنش نشاند و شايد زرهي كه همچو ماده گرگي كودكانش را به نيش بكشد و از زمستان جان سالم بدر ببرد . 
ما بي حضور عزيزترين هايمان هم ادامه مي دهيم حتي بي حضور همان ها كه زماني فريبمان مي دادند و با دروغ هم مي خواستند باشند و هم در واقع نبودند.  هنوز هرازگاهي به گذشته برمي گردم بهترين هاي  آن روزها را بر مي گزينم تا حتي خودم هم به خودم جر بزنم اما مرورش باز مي ايستاندم.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱

انتخابات

راجع به يك سري چيزها نوشتن برايم سخت است از جمله مسائل اجتماعي و يا سياسي . الان كه  فكر مي كنم مي بينم نوشتن و حرف زدن در مورد مسائل مهم برايم سخت است ، انگاري بلد نيستم توضيح بدهم دفاع كنم و حتي درست سوال بپرسم و حالا كه رفيق روزهاي سخت پرسيد چرا راي ندادي جواب قانع كننده اي برايش نداشتم . مني كه گفته بودم راي مي دهم حتي باهم حرف زده بوديم خنديده بوديم و  نگرانيمان را قسمت كرده بوديم اما روزهاي آخر ديدم چقدر روي موج احساسات سواري خورده ام و چقدر جامعه و فعاليت مدني با آنچه مي خواهم تفاوت دارد.
پر از تشويشم  براي فرداي سرزمينم و روابط خودم . مي ترسم روزهاي خوبي در انتظارمان نباشد و از طرفي مي دانم حق  اعتراض ندارم چون سهمي از انتخاب نگرفتم . و مي ترسم از اينكه  اختلاف عقيده باعث شكست روابط شود و من اين همه داعيه داشتن دگرانديش بودن و دموكراسي خواهي را نمي فهمم در حاليكه نظر موافق رفيق يا رقيب و مخالفمان را برنمي تابيم  و روابطمان اينگونه خدشه دار مي شود حال چگونه توقع داريم در كنار هم سرزمينمان با دموكراسي اداره گردد. در حاليكه حق مطالبات هم به دليل راي ندادن گرفته مي شود 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸

در شهر اسكوپيه
 آنجا كه از دامنه ي تپه ها هندوانه و شراب مي طراود
در شهر اسكوپيه
 وقتي بلوغ شهريور به مي مي رسد مثل ميوه آبدار خرداد
در شهر اسكوپيه زني را ديدم كه گيسواني داشت
چشماني
و هرچه زيبايي كه زمينش ماكيان بود 
كلمات مقدمه مي چينند 
تمام كه مي شوند شعر شروع مي شود
صورتت غمگين است دختر
زندگي همين صورتك ها را دارد
بر ما حكومت مي كنند؛
امروز غمگين
 فردا برق شادي
 پس فردا مرده
اين تجمل ، آواز زنجره با ظلمات، هنگامه بپا مي كنند 
در برابر شتاب خموش  امواج طور
مثل هيات نقره ي سياه 
كه پشتيباني مي كند از تمثال هاي طلايي اعصار ميانه 
سالها پيش در غارهاي تاريك ميان كودكي و نوجواني
زندگي طعم ليمويي بود بر زبان تلخ.
سالها پيش بر چمن هاي سوخته نوجواني كه مي رسيد به مردي
 زندگي طعم ليمويي بود  بر زبان تند.
و دوباره تلخ 
تند 
تلخ
آيا ديگر تفاوت ها را درك مي كنم.

آن دختر مقدوني را دوست دارم بر جلد كتاب 
بيشتر از يك تصوير كمتر از يك انسان
نمي دانم بچه است هيولا يا الهه است
زيبايي كامل ؛ موحش است 
قابي مي جويد
 تمام جهان را 
زشتي را 
خودمان را
تو را كه دوست دارم  يك انسان را دوست مي دارم 
تو كنار جهاني و نزديك همين جا
مثل منظره اي زندگي مي كني در باران
در چيزهاي معمولي محو مي شوي
با طلوع خورشيد پيش چشمان حيرانم دوباره بدنيا مي آيي
فاني هستي 
كامل نيستي
زيبايي

جنگل هاي شمالي را دوست دارم
رودها و آفتاب شمالي را 
تو را دوست دارم 
اين را بر هوا و برآب نوشته اند
نه بر سنگ
برتو 
برتو

لاسي نومي ترجمه محسن عمادي
و از اينجا بشنويد