دوشنبه، اسفند ۲۳

عجز

پيش مي آيد حرف داشته باشم اما كلمه نه . كوچكترين ها را هم مي خواهم جستجو كنم تا از درستي شان مطمئن شوم.
كلمه دارم اما جمله بندي نه ، و جمله بندي هست اما داستان گم مي شود . اين حال مضطربم مي كند، حس مي كنم به مرزهاي گسيختگي ذهني نزديك مي شوم و پاهايم رو لبه ي سست پرتگاه انزوال سُر مي خورد. 

سه‌شنبه، اسفند ۱۷

از برزخ

تو يكي از كافه هاي نزديك تاتر شهر منتظرم تا برسه و طبق قرارمون باهم صحبت كنيم ، راستش  خيلي نمي دونم از اين رابطه نيم بند چي مي خوام و طي اين گسست ها اونقدرا رابطه برام جذاب نيست و دليل محكمي براي ادامه اش ندارم. اما هم هستيم هم نيستيم. و اين اصلا خوب نيست
تولدش بود قرار شد قبل از تاتر همو ببينيم و راجع به خودمون حرف بزنيم . همه چي يه جوري برام بي تفاوت شده .  و رفتار اون برام عجيبه ... بعداز فراز و فرودها تازه مي خواد بببينه كجاي رابطه چيكار كرده و حالا كجاشيم .
.
.
.
يك روز از اين نوشته نيمه رها شده گذشته ؛ تاتر خوبي را ديدم، مي تونم بگم جزء سه تا تاتر دلچسبي بود كه امسال ديدم . موضوع ، بازي ها و طراحي صحنه ، همه تاثيرگذار بودن اونقدر كه وقتي از سالن قشقايي اومديم بيرون من هنوز گيج بودم دلم مي خواست فقط تو خيابون قدم بزنم و انگار وقايع دست به دست هم دادن كه من يك ساعت و نيم تو مترو و خيابون سرگردون باشم ، وقتي قطار جلو پام توقف كرد تو شيشه اش زني شكسته را ديدم كه دلش مي خواست همونجا زندگيش تموم بشه .
ديشب  خودم را گذاشته بودم جلوي خودم وقتي از رابطه حرف زديم همه چيزايي كه خودم مي دونستم را دوباره تو ذهنم مرور كردم، اون باگ ها، اونجاهايي كه چاه شدن برام نه چاله ، حرف زدن برام اونقدر سخته كه گاهي فك مي كنم جلو كلاس ايستادم دارم امتحان ميدم اما بجاش تو ذهنم همه چي روشنه و دارم با خودم حرف مي زنم . من اونقدر زمان هاي طولاني تنها بودم و هستم كه بازي رابطه را بلد نيستم . گاهي حتي نمي دونم توقعم به جاست يا نابجا، مثل اين حالي كه داشتم و بعد از گذشت يك روز  حتي يك تكست ساده هم ازش نباشه. خواسته ها و اتفاقات باعث ميشه يهو بزنم زير ميز اما بيصدا، بكشم كنار و انتخابم تنهايي باشه البته بي توضيح كمرنگ ميشم يا بقول خودش پاكش مي كنم . توي برزخ گير كردم اما مي دونم هيچي ثابت نيست بلاخره مسيرم را پيدا مي كنم .