چهارشنبه، اردیبهشت ۶

کلید فرو خورده

دری با قفل بسته و کلید فروخرده شبیه اسم سیاه تو می شود که هیچ وقت به هیچ رنگ دیگری نخواهد رسید

زن آینه

خلاص می شود زخم های عمیق زن آینه ؟

صلح نیست

صلح نیست
تانک ها و سواره نظام هر روز ارتشی در وجودم پیاده می کند
برای تکه تکه های من هر شب بمب افکن ها باهم می جنگند
کی خاکسترم را به دریا می برید

شیفته

تا آخر دنیا بخند
تا کور شدن چشم دنیا شاد باش
تا  شیفته شدن زندگی برقص

خنک می شود لحظه هایم با لب های تو
خوشی ام می ترکد با برق چشم هایت

سبزه ها تمنای خواب تو را دارند
لحظه ها بار تو رامی برند 

دکتر نون

گاهی دکتر نون می شویم زندگی آنقدر تصمیمات و لحظه های پر تردید دارد که ما هزار بار به آن لحظه می رویم تا شاید تغییر کند و باز می رسیم به بعد از آن واقعه  و بدهکاریت به دنیا . سخت است هزار بار می روی هزار بار باز می گردی و انگار دنیا ایست کرده است و هیچ چاره ای نیست . من , تو , انگار تمام شده . الکل , سیگار ؛  از یاد نمی رود . نقطه ها پر رنگ تر از ستاره ها با تفاوت رنگ شان روی لحظه ها جا انداخته اند . جوکر نمی تواند کنار بی بی دل بنشیند و زخم های آس پیک عمیق شده اند . دکتر نون می شویم و  آجر های آوارمان سالها هم که بگذرد روی هم نمی نشیند . طلسم می شود سالهای بعد از آن .
 ملک تاجت هزار بار گلهای سرخ اش در مستی تو پر پر می شوند و  بعد از رفتنش چشم می اندازی به جای خالی که هیچ وقت پر نخواهد شد و زخم همیشه تازه ای که با هیچ داروی فراموشی از بین نمی رود .

یکشنبه، فروردین ۲۷

عطش

مي شود عاشق شد در اين هوا تا ابد وفادار ماند من اما با اين عطش روزها هم زير اين بارش بياستم فرو نمي نشيند و من تشنه تر منتظر ايستاده ام

چهارشنبه، فروردین ۲۳

تخليه

تمام انرژي ام از داخل زانوهايم به بيرون مي جهد و من همان جا خشك مي شوم

دوشنبه، فروردین ۲۱

نا آشنا

مگر می شود کسی که به تو نفرت  آموخته را فراموش کنی ! انگاری نهیبت می زند بعد ازسال ها زندگی این من بودم که این حس نا آشنا را نشانت دادم و میان لحظه هایت جا خوش کردم این من بودم که لحظه های خوشی ات را تبدیل به تلخ ترین ها کردم این من بودم که یاد آوری خودم را با درد همراه کردم و بتو فهماندم که می شود بعد از به خاطر آوردن بهترین حس ها و لحظه ها به تلخ ترین شکل ممکن اشگ ریخت و خوابید . نفرت , نفرین ونبخشيدن با خودش می آورد . انگار با زخمت مي خوابي بلند مي شوي بزرگ مي شوي و زندگي مي كني هميشه هست با تو مي آيد سفر مي كند .و در تو جا مي اندازد

پنجشنبه، فروردین ۱۷

فروش با ارزش ترین ها

میان استیصال , درماندگی  و ضجه های مرد درون پمپ بنزین , خود فروشی دختر ,  فروش فرزند و تن دادن به باخت  موسی ؛ تنها بغض بود  و رنج  , نه خنده و شادی . اگر فقط کمی با آن آدم ها همذات پنداری می کردی صدای عربده ها برایت نشان پایان خط یک زندگی بود . در انتهای خیابان هشتم تنها درد بود و چنگ زدن برای نجات اما از آن بیشتر , درد انسان هایی بود که میان صندلی های سینما جا خوش کرده بودند و به آن همه رنج می خندیدند و دست می زدند و در آخر پشیمان از انتخاب خود که چرا دو فیلم دیگر را برای دیدن انتخاب نکرده بودند . از آن بیشتر,  درد فروش بلیط  قلاده های طلا بود خودم را به راه دیگری زده بودم و در خیالم این نمایش دولت بود که به دروغ آمار فروش فیلم را بالا برده بود اما نه با چشم های خودم دیدم که چطور خیلی زودتر از موعد تمام بلیط ها فروش رفته بود و آن همه آدم  آمده بودند تا از فیلمی استقبال کنند که خودشان را به سخره گرفته بود . کم نیستند این جمعیت ِ بی فکر  حذب بادِ با هر سیاستی کنار آمده   . درد داشتم می خواستم فریاد بکشم : چــــــــــــــــــــرا ؟ 

سی و یک

فرق دارد هر سال با سال قبلش تو آدم سال قبل نيستي و هيچ چيز مثل گذشته نيست . يك سال ديگر تولد ديگر , روزي كه شايد هيچ تفاوتي با روزهاي قبل و بعدش نداشته باشد جز جشني كه براي بزرگ شدن و تغيير تو گرفته مي شود و تو همه تجربيات يك ساله ات را مرور مي كني برزگ  شدنت ، رد شدن از اتفاقات و هنوز زنده بودنت ،  آمدن و رفتن انسان ها و همه همه مي شود تجربه هاي تو .  فيلم يك ساله اي كه قسمت هايي از وجودت را تغيير داده و تو در مواجه با اتفاقات  با آدم هاي روبرويت و حتي سوپرايز هاي زندگي ات مانند گذشته عمل نكني بي پروا و بي ريا بي رنگ , همه ي وجودت را به معرض نمايش نگذاري و هر آنچه با روكشي شكيل و بي نقص حتي جذاب روبرويت قرار گرفت را با شادي و ذوقي آشكار باز نكني و سر آخر از درونش غولي بيرون بيايد كه با هيچ وردي سر جاي قبلش باز نگردد و از تو ديگر گونه اي ساخته باشد كه در تخيلاتت هم لحظه اي نمي گنجيده  . هر سالي كه مي گذرد شايد يك بسته كادوي بزرگ باشد پر از دوست داشتني و نداشتني وغير قابل پيش بيني  .
سي و يك سالي با بيست و نه سالگي كه ترس بزرگ شدن داشت و سي سالگي كه غم انتهاي جواني متفاوت است  با خودت كنار آمده اي كه روزها و روزگار بي ترس بي غم هم مي آيند و از تو سوالي نمي پرسند خواسته تو جايگاهي براي حكم زندگي ندارد  و بعد از سالها زندگي با همه آمدنی ها و رفتنی ها تو می مانی زندگی پر قدرت تصمیمات و روزهای پیش رو