شنبه، مهر ۳۰

چمدون

اين روزا خيلي سر نمي زدم و از اخبار خود گودر خبر نداشتم تا ديشب بهم گفت كه گوگل داره ريدر رو با گوپلاس تلفيق مي كنه . وقتي نگا كردم ديدم بعضيا انگاري يه جوريايي چمدون دارن مي بندن ، عين اين مي مونه كه گفتن يه شهري رو تخليه كنين بنا به دلايلي حالا يه سري نشستن دارن نگا مي كنن ببين بقيه چكار مي كنن يه سري هم جمع كردن برن بعضيا هم چسبيدن به خونه زندگي شون و مي گن ما از اينجا خاطره داريم نمي خوايم نمي تونيم . من توي اين فضا خيلي چيزا ياد گرفتم و خوندم با يه سري آدم آشنا شدم و از يه سري ديگه دور شدم . تازه يه جاهايي خودم رو بيشتر شناختم و اين اواخر واسه من يه هديه خوب داشت

چهارشنبه، مهر ۲۷

هم شادي هم غم

فكر مي  كرد خوشالي رو بايد نشون بده از رو لباش ازگوشه ي  چشاش بياد بشينه رو لحظه هاي باهم بودن اما چشاي سرخ و دل تنگ و واسه تنهايي خودش نگه مي داشت  مي برد يه جاي دنج و باهاش حرف مي زد هي قربون صدقه اش مي رفت هي بغلش مي كرد تا آروم شه اما اين بار ديگه نمي تونست ديگه تحمل نداشت - وقتي تنها باشي ديگه دنبال جاي دنج نمي گردي - همون جا وسط ميز صندلي ها رو زمين نشست نمي تونست صداي دلش و آروم نگه داره وقتي هق هق مي زد سفت بغلش كرد ، فشارش داد . تو خودش ذل زد و گفت داري بزرگ مي شي ، داري پا مي گيري ،  صبور باش سرسخت و سربزير . اما يهو ديد باز مي خواد خوشاليش بياد بشينه وسط روزهاش و به رو خودش نياره . زندگي از سر شروع بشه

سهم

زندگی آبستن اتفاقات
روزی سهم ما نیز از این همه می رسد
روزی که  دیگر
آنقدر مثل همیشه تکراری نیست

...

تف به آخر هفته های بی تو

سه‌شنبه، مهر ۱۹

فشردگی

چه فرقی میکند
باشم
یا...
نباشم
چه تفاوت دارد
باشی یا نباشی

وقتی در نگاهم او را جستجو میکنی
در لمس تنم او را تمنا

پنجشنبه، مهر ۱۴

دیگر تمام شد

چقدر حرف , تمنا , بوسه و سکوت در من است , چقدر حماقت در من خفته و بیدار است . می دانی چند بار نوشتم و نشد و از نو شروع کردم ؟ خواسته بودی مستقیم بگویم . پس گوش کن آقای مخاطب خاص .شبیه توام . درست شبیه تو نمی خواهم خداخافظی کنم و دکمه قرمز تلفن را فشار دهم می خواهم باهم خداحافظی کنیم و از این تشابه مانند خیلی از تشابه های درونی خوشت نیامد برخلاف من که فکر میکردم کسی می فهمد کسی این حس بد لعنتی را می فهمد . انگشت اتهامت را به سمت من نشانه رفتی . اما ... من به اندازه هردویمان این کار را میکنم تو در حق خودت این کار را انجام بده . به درون خودت نگاه کن به سوء تفاهمات و قضاوت های اشتباهی که مرتکبش شدی . به نادیده گرفتن من فکر کن ! به اینکه هنگام دروغ گفتن دست هایت همراهی ات نکردند و جای سرنگ را نشانم ندادند و من به روی هیچ کداممان نیاوردم و بقول تو غرور نداشته ام را رو نکردم .

به خود گویی هایم فکر کن به اینکه بعد از قدم گذاشتنت روی وجودم  , میخواستم بخزم لای کتاب های شهر کتاب تا امیر و ریحان اشگ هایم را نبینند . می خواستم ما بین شخصیت های در جستجو بخزم ؛ آلبرتین باشم و حسادت مارسل را بجنون برسانم یا هانس آن دلقک تلخ و یا حتی دختر پرتقالی یوستین گوردر ,اما این نباشم آنجا نیاستم و توجیه ات آواری باشد بر روح خسته ام بر روزهای پاییزی که فکر می کردم برایم شادی به ارمغان می آورد نه خورد شدن قسمت هایی از من را . می خواستم بگویم نمی خواهم ببینمت و از همان ایستگاه مترو برگرد برو برو همان جا که میخواستی باشی اما این جا نباش نزد آدمی که ظرافت و ضعفش را توان تحملت نیست , نزد آدمی نباش که نمی توانی تمام اش را دوست بداری آنچه که هست با تمام خصوصیاتش , نزد آدمی نباش که در ادبیات زندگی و فکر میکند . دنیا شبیه کتاب هاست و آدم ها شبیه شخصیت های خلق شده کامل نیست و دنبال انسان کامل که وجود ندارد نمی گردد ... شبیه هیچ کس دیگری نبود شبیه خودش بلد نبود دفاع کند از خودش شبیه خودش نمی توانست آنچه در درونش مثل موج های طوفانی بلند می شدند و به صخره ی کسی که در برابرت ایستاده بود می خوردند را بگوید و شبیه خودش در برابر خواسته تو نایستاد