پنجشنبه، مهر ۱۴

دیگر تمام شد

چقدر حرف , تمنا , بوسه و سکوت در من است , چقدر حماقت در من خفته و بیدار است . می دانی چند بار نوشتم و نشد و از نو شروع کردم ؟ خواسته بودی مستقیم بگویم . پس گوش کن آقای مخاطب خاص .شبیه توام . درست شبیه تو نمی خواهم خداخافظی کنم و دکمه قرمز تلفن را فشار دهم می خواهم باهم خداحافظی کنیم و از این تشابه مانند خیلی از تشابه های درونی خوشت نیامد برخلاف من که فکر میکردم کسی می فهمد کسی این حس بد لعنتی را می فهمد . انگشت اتهامت را به سمت من نشانه رفتی . اما ... من به اندازه هردویمان این کار را میکنم تو در حق خودت این کار را انجام بده . به درون خودت نگاه کن به سوء تفاهمات و قضاوت های اشتباهی که مرتکبش شدی . به نادیده گرفتن من فکر کن ! به اینکه هنگام دروغ گفتن دست هایت همراهی ات نکردند و جای سرنگ را نشانم ندادند و من به روی هیچ کداممان نیاوردم و بقول تو غرور نداشته ام را رو نکردم .

به خود گویی هایم فکر کن به اینکه بعد از قدم گذاشتنت روی وجودم  , میخواستم بخزم لای کتاب های شهر کتاب تا امیر و ریحان اشگ هایم را نبینند . می خواستم ما بین شخصیت های در جستجو بخزم ؛ آلبرتین باشم و حسادت مارسل را بجنون برسانم یا هانس آن دلقک تلخ و یا حتی دختر پرتقالی یوستین گوردر ,اما این نباشم آنجا نیاستم و توجیه ات آواری باشد بر روح خسته ام بر روزهای پاییزی که فکر می کردم برایم شادی به ارمغان می آورد نه خورد شدن قسمت هایی از من را . می خواستم بگویم نمی خواهم ببینمت و از همان ایستگاه مترو برگرد برو برو همان جا که میخواستی باشی اما این جا نباش نزد آدمی که ظرافت و ضعفش را توان تحملت نیست , نزد آدمی نباش که نمی توانی تمام اش را دوست بداری آنچه که هست با تمام خصوصیاتش , نزد آدمی نباش که در ادبیات زندگی و فکر میکند . دنیا شبیه کتاب هاست و آدم ها شبیه شخصیت های خلق شده کامل نیست و دنبال انسان کامل که وجود ندارد نمی گردد ... شبیه هیچ کس دیگری نبود شبیه خودش بلد نبود دفاع کند از خودش شبیه خودش نمی توانست آنچه در درونش مثل موج های طوفانی بلند می شدند و به صخره ی کسی که در برابرت ایستاده بود می خوردند را بگوید و شبیه خودش در برابر خواسته تو نایستاد

هیچ نظری موجود نیست: