جمعه، مهر ۱

پرپر زدن

قلبم کوچک است آنقدر کوچک که نبودن هایی  شکل یک موجود بی قرار را به خودش می دهد شکلی شبیه جان دادن و نمردن شبیه پرپر زدن و یکسره نشدن

از نو

می شکنیم
تکه تکه ها را جمع می کنیم
از نو می خواهیم باشیم
تجربه کنیم
دیگری
داشتن
شناختن
رفتن
هی می خریم ... به جان می خریم
تا مرگ می رویم
کنارش می ایستیم
به نظاره پیکر و روح مان می نشینیم

باز راهی نو
در دیگری
شاید قسمتی از وجود خود را پیدا کنیم
به دهلیزهای تنگ و تاریک روشن
دست نیافتنی تا آن زمان
به ناشناخته می رسیم

پازل هایمان را تکمیل می کنیم
تا ما شویم

پنجشنبه، شهریور ۳۱

آسوده

به تو , به عکس , به خواسته ات که می اندیشم , میبینم جایی نیست برای من و انگار بزور می خواهم خودم را میان قاب احساس تو بنشانم , ما بین دو تکه صورتی از صورتت ,  من را نمی بینی اما چشم هایم  حضور دارند و روح کسی که این جا نیست را می بیند بسته ام , کوله ام را آماده است . خیال رفتن دارد آسوده باش

لحظه های تنهای کافه

آملی گوش می کنم . آملی عزیز,  آملی شاد , پر از نقشه , پر از فانتزی , پر از انتظار و امید . پر جنب و جوش . این موسیقی رو دوست دارم همه چی  توش حس میشه صدای آکاردئون و خوردن سر انگشت روی کلید ها , چرخ دوچرخه , قدم های روی سنگ فرش  دلم می خواد باز نگاش کنم
قرار بی خیال باشم . انتظار نمی خوام . نگاه کن یه چیزایی داره جونه می زنه خوب دقت کن گوش کن صدای بازشدن امید صدای قدم های شاد و بی خیال صدای منی که ملودی را زمزمه می کنه از بودن و نبودن لذت می بره حتی می رقصه داره تو گوشم چرخ می خوره . زنی شاد که بی خیالی رو جرئه جرئه می نوشه . صدای زندگی و میهمان ناخوانده ای که حتی تصمیمی برای موندن نگرفته . خوش می شم با این چای روی میز با صندلی لهستانی با کاغذ کاهی با زنی  که تصمیم می گیره می ایسته , سکوت می کنه , با موسیقی پرواز میکنه و با طراحی سفر

مهر

فردا مهر ...
کاش مهر ...
روی دل همه ما بنشیند
مهربان باشیم
دریغ نکنیم
مگر چقدر مانده از روزها
بودن هایمان تمام می شود

یکشنبه، شهریور ۲۷

به زندگی اعتراف میکنم

برقص با من
بروی نت ها
کلیدها
برقص روی گلبرگ ها
می شود باورکن
پرواز را تجربه کن
رهایی را
زندگی را
روزهای سخت را تاب بیاور
شنا کن در من
غرق می شوم در تو
چشم هایت را در چشم هایم ببین
اقرار میکنم
به دیوانگی
به روزهای سرشاراز نبودن و نیست شدن
به شناختن و نشناختن
به موسیقیی ,  هنر , خیابان , باران
من با باران زندگی میکنم
با بخار هوایش حلول میکنم
گیسوانم در باد رها می شوند و می رقصند
اوج می گیرد زنده می شود
زنانه می گردد
و روزی از راه می رسد
تن به تن باد بدهم
و رهایی را بی سنگینی نگاهی تجربه کنم
زندگی را مزه مزه کنم 
تا انتهای یک شب گردی با تو بمانم


شنبه، شهریور ۲۶

گذر از خود

راز بودن راز گونه زیستن همیشه سر بسته و سر به مهر زیستن راهی برای ورود نداشتن شاید .......... و این لنگه های در آنقدر از هم فاصله دارند که هرکسی هوس میکند سرش را داخل کند تا چشمی بیاندازد و برای خودش قسمتی به یغما ببرد . وای چه چندش ناک و کثیف است باز بودن لنگه های  از هم جفتش که میکنی تمام می شود تمام آن چشم چرخانیدن و خریدار مابانه آمدن ها نفس رها میکنی یله می دهی و در کنار حوض پاشویه می کنی . آسوده خاطر می مانی که ...
یک جای کار عجیب لنگ می زند یک جایی از من شکسته و من با پنداری اشتباه دائم جایی دیگر را آتل می بندم و بد جوش می خورد و استخوان جوش خورده دل آشوبه میکند آدمی را و من خسته دست از این کار بیهوده می کشم حتی انتظار هم نمی کشم فقط نگاه میکنم نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه بی تفکر بی سخن چراکه تلاش برای بستن این شکستگی حاصلی جز خرابی نداشته
لنگه ها که چفت می شود خانه بی مرمت بنظر می رسد حتی اشتباه معمار را نیز کسی به چشم نمی بیند دیوارهای نا هم خوان چفت شده آجرهای بد شکسته بند شده تفکرت را ویران نمی کند دروغی در کار نیست و اشباهی به رخ روحت کشیده نمی شود و تو تنها نظاره میکنی داستان های اطراف را .........
پ ن : باید اعتراف کرد که پاراگراف ها هیچ کششی شاید بهم نداشته باشند اما هر آنچه در وجود یک نفر می گذشت نشان داده شد

پنجشنبه، شهریور ۲۴

دنیا پر است

دنیا پر است از آدم هایی با احساس تنهایی

سه‌شنبه، شهریور ۲۲

رشته های گسیخته بی هدف , نشان زندگی

دیگه اون حس نیست خوبه که نیست رفته یه گوشه احتمال اینکه قایم شده باشه و هر لحظه بخواد بیاد بیرون و زل بزنه به من و هی با خونسردی وجودم رو هم بزنه هست . احتمال همه چی هست همیشه احتمال هر واقعه ای وجود داره و نمی تونی هیچی رو انکار کنی  وقتی انکار میکنی به خودت دروغ میگی خاصیتش چی می تونه باشه نمی دونم . اما از این جنگ ها و خون ریزی های درونی نمیشه فرار کرد . گاهی صلح میشه و موقت صلح نامه ای هم امضا , بازهم یکی از طرفین دوباره آشوب طلبی رو آغاز میکنه یاغی میشه غیر قابل مهار , تو میشنی و هی دهنه رو می کشی اما تاثیری نداره و می خواد تو رو پاره کنه قسمت هایی از تو که درمونده شده . نمی خوایش ... می مونی که باید تسلیم بشی یا نه . اگه تسلیم بشی همه چی تمومه , واقعن تمومه ؟ همه چی ساکته ؟ یانه دوباره یه جای دیگه یه بلوایی بپا میشه و تو شروع میکنی به خود خوری , شروع میکنی به خود کشی حتی شروع میکنی به ضربه های پی در پی انگار نیست نمیشی بلکه کریه تر میشی می ری به عمق تاریکی به اونجا که هرچی هم دست و پا بزنی فقط بیشتر فرو می ری ولی یه جا دیگه باید تمومش کنی بخوای بکنی , رها بشی و بی قید سوت لحظه های خودت رو بزنی . آره یه جایی می رسی که می خوای تغییر کنی اونی که بودی نباشی اونی که ساده بود بازی نداشت و همه ی این عریان دیدن ها اون قدر بی رنگ بود که چیزی جز دلزدگی نمی آورد می خواست شابلون بذاره اما نه نمی خواست . می خواست قلمو رو برداره و بی تفکر رنگ بیاره , خط و حجم اون وقت بود که زمینه خودنمایی نمی کرد و چشم رو نمی زد بلکه هرچی بیشتر نگا می کرد می فهمید حق دارن وقتی هیچ رنگی نداشته باشی غیر قابل تحمل و سخت می شی . رنگ ها رو هم که می شینن دیگه چشم می چرخه هی می خواد یه موضوع جدید پیدا کنه هی می خواد فکر کنه جستجو کنه کشف داشته باشه یا مثل نت های موسیقی سی بمل و فادیز بشه حتی یه جاهایی خارج بزنه یه طوری که طرف دلش آشوب بشه , گوشش آزار ببینه . آدمی باید این طور باشه تا جذاب و خود نما جلوه کنه .وقت های تنهایی می تونی همه رنگ ها رو یه گوشه جمع کنی ؛ اُکر , سفید , سبز و نارنجی . هر کدوم راحت از هم جدا میشن و تو بازهم قادری ترکیبشون کنی قادری خودت از بین همه این ها ببینی .
گاهی فکر میکنی این تنهایی می تونه عمیق تر بشه و اومدن به سطح دیگه مشکل ساز میشه عین قلابی که گیر میکنه به کسی که خودش و خودت نخوای اون وقته که چه تعفنی بشه چه گهی از آب دربیاد
می نویسی خط میزنی دود میکنی . در دود سیگار جذبه ای هست که تو رو به دنیایی می بره  اینجا نیست مثل اینکه غرقه میشی در خودت در رویا در غم . شناوری در اونچه جسمیت نداره و تو را می بره به ....
منتظر نباش این کلمه رو چرا نوشتم الان که خوبم  و منتظر نیستم . یعنی اون تحول اتفاق افتاده ؟ فوق العاده بودن , مهم بودن , دائم تکرار کردن " تو بی نظیر هستی " و  این تویی که مهمی اونچه که در درون تو می گذره و اونچه می خوای باشی . پری ناز عالم خود بودن پری وار زندگی کردن .
می خواهم رها باشم . نباشم . حلول کنم . شادی در من موج بزنه و انتظاری در کار نباشه . آدمی انتظار بودنم را نکشه و لحظه هایم در پس انتظار ؛ اتفاق , انسان و حتی معجزه ای نمونه . جریان باشه  و زندگی . رود باشه  و حرکت . هدف باشه  و رفتن . ملودی باشه و مسیقی حتی غم باشده و مبارزه و هنر ...
امروز روزی بود در من شاید هر روز این طور باشه اما امروز روز دیگه ای بود شاید روز تغییر روز بعد از تب روز تصمیم روز بعد از تشنج کردن  . سردمه می لرزم و جودم در حال لرزشه و من خودم رو نگه می دارم پس این لرزش می تونه آرامش باشه. روزی که شاید پشتش بلوغ بود  پسش آدمی دیگه ای خوابیده بود .
همراه بلوغ بازهم تاریکی هست و روشنی بازهم تردید حضور داره و بازهم کودکی . پس بلوغ من خوابیدم منی که سرشار از تضاد چرا که پشت هر بلوغی بلوغی دیگه نهفته که باید بهش دست پیدا کنی.
ذهنم حرکت کرد به سمت انسان هایی که بهای اندیشه رو می پردازن بهای تفکر که میشه شکنجه . شکنجه خون بپا می کنه درد داره چاقو می کشه اما تمام میشه تحمل تحمل تحمل با کدوم روشنایی  و امید می شه روزهای سخت و خرد شونده رو رد کرد ار سر گذروند و وا نداد . بیرون از تو بیرون از زندان زندگی در جریان و بهش ادامه می دن اما تو موندی با ... انسان های بزرگ و لایق وقتی رو صحنه می رن نمایش دیگه کلمه نیست احساس نیست باید تو به عرصه ظهور برسی شوخی بر نمیداره و باید واقعن قمار کنی سر روزهای زندگیت ...
می پرم جهش حتی در سطر سطـــــــــــــــــــــر این روزها و حتی لحظه هام خودنمایی میکنه  دارم یاد می گیرم می خوام خط بکشم رشته های گسیخته , پیوسته . هدفمند و شاید بی نشانه
رها بی قید خط ندارد کاغذم خطی ندارد تو نیز خط نداشته باش بی خط پر از شکل پر از بی قانونی پر از بی نظمی بی هیچ تفکری از پی چیزی چم شده شاید دارم به چیزای خوب می رسم به احساس های بی آزار به اون جا که در صلح باشم تا ...............  

بلوغ

تجربه یک روز فوق العاده
حس بلوغ
مشق دگرگونی
رضایت از ذره ذره ارتعاشات درونی

دریاچه ی وجودت موج می اندازد
و تو  حس میکنی
روزی شناور
روزی یکتا
روزی سرشار از یکی شدن

جمعه، شهریور ۱۸

انتظار همراه فرسایش

آسان از دست ندهید آدم ها را به خودشان ول نکنید تا بروند از پی شان رفتن سخت است و انتظار کشیدن برای بازگشت سخت تر چراکه گاهی بازگشتی نیست و زمانی در بازگشت همان آدم قبلی نیست و نیستید و انگار خراب می شود تمام تصویرهایتان از او از رابطه از بودنش گاهی باید بمانید در روزهای سخت در آنجا که رابطه آنقدر خراب است  هر آن می خواهید ببرید بروید هرچه می گذرد حرفی نمی ماند جز ملال اما ... این ماندن ممکن است از بودنتان چیز دیگری بسازد شکلی جدید که نشان می دهد بعد از روزهای سخت می شود دوباره عشق را پیدا کرد می شود در آغوش گرمی جا گرفت و اعتماد کرد و آن زمان است که به خودت به او به تصمیمتان تبریک می گویید ماندید جا نزدید تا روزهای طولانی و طاقت فرسای گرم تابستان بگذرند و شما دوباره خنکی و نشاط را تجربه کنید یادتان می ماند می شود دید چطور از هم فاصله میگیرد اما نمی برید , خسته می شوید اما محترم می مانید , تا تمام شود تا به روزهای خوش برسید و بدانید رابطه تان آنقدر محکم مثل دوستی های دور و قدیمی هست که از هم نمی گسلد .

پ ن : زمانی نیز باید سبکان رها کنید تا آرامش فرا برسد

داشتن

عشق , داشتن کسی است که بخواهی و بخواهدت

تنی شکسته

دیدم , دیروز تنی خسته را دیدم که با استخوان هایی شکسته کنار دیوار فرو پاشیده بود و من هر از گاهی به سراغش می رفتم و از دری نیمه باز نگاهش می کردم . اشگ تنها همین بود که می توانستم نثارش کنم آنقدر خرد بود که جایی برای گچ گرفتن نمانده بود ؛ تو که تنهایی اش را به رخ کشیدی انگار تمام شد انگار آوار ریخته بود و او مانده بود که چطور کسی از بین آن دیوارهای بتونی نفوذ کرده بود و دیده بودش , او را روحش را , روزهای تنهایی که قادر نبود با کسی شریک شود . انگار تو هم نخواستی هنوز نمی خواستی سهمی را پرکنی تنها آمده بودی به رخ بکشی و او ماند در دنیایی پر از شک پر از تردید و کلنجار

سه‌شنبه، شهریور ۱۵

حرام می کنیم

روزگار می گذرد
بی اینکه بخواهیم
اتفاقات عبور می کنند
بی اینکه اندیشه کنیم
به اسم زندگی
حرام میکنیم
همه چیزهای خوب را
به اسم زندگی کردن
زهر می کنیم خوشی های آفرینش را

روزهای روزمرگی

روزهای دودلی و تردید
کلنجار رفتن با خود
روزهای قصه ی تکراری هر روز
روزهای شاد و یکدم خندیدن
و
غوغا به پا کردن
 روزهای تنگ و بی حوصله بودن 
و
غمباد گرفتن
روزهایی که حتی نمی دانی چه می خواهی
که هستی
کجای این دنیا نشستی
روزهای من  , تو  روزهای ما
امتحان و دلهره
روزهای ابتدای مدرسه
اول مهر
آخر خرداد
چه شبها و چه روزهایی
می آید
می رود
تا بسازیم خود را
و حتی ...