شنبه، شهریور ۲۶

گذر از خود

راز بودن راز گونه زیستن همیشه سر بسته و سر به مهر زیستن راهی برای ورود نداشتن شاید .......... و این لنگه های در آنقدر از هم فاصله دارند که هرکسی هوس میکند سرش را داخل کند تا چشمی بیاندازد و برای خودش قسمتی به یغما ببرد . وای چه چندش ناک و کثیف است باز بودن لنگه های  از هم جفتش که میکنی تمام می شود تمام آن چشم چرخانیدن و خریدار مابانه آمدن ها نفس رها میکنی یله می دهی و در کنار حوض پاشویه می کنی . آسوده خاطر می مانی که ...
یک جای کار عجیب لنگ می زند یک جایی از من شکسته و من با پنداری اشتباه دائم جایی دیگر را آتل می بندم و بد جوش می خورد و استخوان جوش خورده دل آشوبه میکند آدمی را و من خسته دست از این کار بیهوده می کشم حتی انتظار هم نمی کشم فقط نگاه میکنم نگـــــــــــــــــــــــــــــــــاه بی تفکر بی سخن چراکه تلاش برای بستن این شکستگی حاصلی جز خرابی نداشته
لنگه ها که چفت می شود خانه بی مرمت بنظر می رسد حتی اشتباه معمار را نیز کسی به چشم نمی بیند دیوارهای نا هم خوان چفت شده آجرهای بد شکسته بند شده تفکرت را ویران نمی کند دروغی در کار نیست و اشباهی به رخ روحت کشیده نمی شود و تو تنها نظاره میکنی داستان های اطراف را .........
پ ن : باید اعتراف کرد که پاراگراف ها هیچ کششی شاید بهم نداشته باشند اما هر آنچه در وجود یک نفر می گذشت نشان داده شد

هیچ نظری موجود نیست: