جمعه، شهریور ۱۸

تنی شکسته

دیدم , دیروز تنی خسته را دیدم که با استخوان هایی شکسته کنار دیوار فرو پاشیده بود و من هر از گاهی به سراغش می رفتم و از دری نیمه باز نگاهش می کردم . اشگ تنها همین بود که می توانستم نثارش کنم آنقدر خرد بود که جایی برای گچ گرفتن نمانده بود ؛ تو که تنهایی اش را به رخ کشیدی انگار تمام شد انگار آوار ریخته بود و او مانده بود که چطور کسی از بین آن دیوارهای بتونی نفوذ کرده بود و دیده بودش , او را روحش را , روزهای تنهایی که قادر نبود با کسی شریک شود . انگار تو هم نخواستی هنوز نمی خواستی سهمی را پرکنی تنها آمده بودی به رخ بکشی و او ماند در دنیایی پر از شک پر از تردید و کلنجار

هیچ نظری موجود نیست: