دوشنبه، خرداد ۸

سلام سفر

تجربه روزهایی غیر قابل پیش بینی در راه است سفر در راه است ماجرا و اشتیاق و زنی سراسر از شور در ابتدای خط های سفید جاده ایستاده است تا به هر آنچه می آید و می ماند و می رود سلام کند به همه ی احساس های خوش و ناخوش , خوش آمد بگوید و زندگی را با هر آنچه هست دوست بدارد

یکشنبه، خرداد ۷

بیرون از خود

لال مانده در ازدحام روزهای زندگی کمی آن ور تر از خودش ایستاده است و می خواهد جمع کند همه ی آنچه هست را و هنوز از لابه لای انگشت های کشیده اش سر می خورند روزهای رفته و او پاورچین پاورچین دور نمی رود تا هر آنچه از  میان او می دود را نظاره کند

پ ن : سرگردان

پنجشنبه، خرداد ۴

خیابان

خانه کدام سمت است نشانه دهید گم می شوم میان هیاهوی چشم های تو در ندیدن هایت , هـــــــــــــــای هنوز میان دست های از یاد رفته ی دیگری گیر کرده ای ؟  خاطرات گذشته سخت تر از قلاب کنده می شوند و من از پلک های تو سقوط کرده ام . صد بار گفته ام شل گره بزن این رشته های دوستی را تا راحت از جایش خلاص شوند و تو صد بار مرور نکنی و از نو جریمه بنویسی بابت همه ی مهر هایی که دادی و در ازایش خودخواهی تحویل گرفتی چقدر دلم می خواست گوشی باجه  تلفن شماره ات را می گرفت و من از میان سوراخ هایش تیر خلاص می زدم به آن دو چشم هایی که هیچ وقت خیره نشد تا درون هر آنچه روبرویش ایستاده را ببیند در ازایش میان هر آنچه حضور نداشت شنا می کرد و زیر و رو می شد .  دیوانه بازی ام پرواز می کند وقتی تمام ماشین های گیج خیابان پلی می شوند برای پریدن های شادمانه ام و گستاخی چشم هایی که می خواهد در آغوش کشیده شود با تمام تمنا و از یاد می برد هر آنچه جز حضور خیابان را

چهارشنبه، خرداد ۳

عکس دو نفره

به عکس های دو نفره خیره نمی شوم می ترسم درونشان تردید باشد و تنهایی می ترسم میان هر کدامشان سالهای نوری فاصله باشد

گم شده

انگار حتی حرف دلم رو نمی تونم اینجا هم پیداش کنم  حتی توی یادداشت های روزانه هم نیست انگار عین بچه ها رفته یه جا قایم شده کسی پیداش نکنه دلم واسش می گیره ناراحتش می شم خسته شده می خواد همون جا بمونه تا کسی پیداش نکنه . دیگه امنه , دیگه قرار نیست اون حرف  سیلی بخوره و تحقیر بشه دیگه قرار نیست کسی بیاد و ساده انگارانه ببیندش و نفهمدش . ترجیح می ده زده نشه پنهان باشه تا اینکه بخواد سیبل باشه ترجیح  میده فقط توی تنهایی گفته بشه تا اینکه دنیا بشنوه و نفهمه

اسبی رم کرده

چقدر لحظه ها نا ماندگارند و تو , چقدر احساس ها قابلیت تبدیل شدن دارند و زندگی , چقدر می توان رفت بی هیچ توشه ای و عشق , چقدر زود سالها تلخ و تنها می شود و آرزو . اسبی میان مویرگ های گردنش رم کرده بود و مثل اینکه همه ی وجودش از حرکت می ایستاد , مانده بود بین همه ی روزها و حس ها , رازها و نفرین ها . سکوت شده بود سهم او از زندگی در هیاهوی ذهن پر حادثه اش هر لحظه قصه ای شکل می گرفت و گم می شد حیران از دست رفته های فکری بود لعنتی ها گریز پا شده بودند و او با این رگ های یاغی متورم حرکتش کند شده بود .  ایستاد تا نمایش ایستادگی ببیند مانده بود نقش ها کی تمام می شوند و کی خود هر خودی خودش می شود و یاوه گویی های درونی از نفس می افتند و امان می دهند به روزنه ها

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹

كافه

كافه رفتن يكي از سرگرمي هايي كه وقتي حالت خوش نيست خيلي بهت مي چسبه مي ري يه فضاي ديگه كه ممكنه همون آدم ها رو تو پارك ، كتاب فروشي ، مترو يا هرجاي ديگه هم ببني اما وقتي كافه مي ري همه چي فرق مي كنه ،  بخصوص اگه صندلي لهستاني داشته باشه ،  ديوارهاش پر رو عكس هاي آدم هاي دوست داشتني قديمي باشه ، كتاب خونه اش كتاب هاي خوب داشته باشه و دم پنچره هاي فرو رفته تو چهار چوب قهوه اي اش گلدون هاي كوچيك و سرحال داشته باشه حالت يه طور ديگه مي شه انگاري يه خونه دوست داشتني ميشه  كه مي خواي ساعت ها و روزها رو اون جا سپري كني غرق بشي ما بين مشتري هاي هر روزه و گه گداريش روي روميزي چهارخونه اش برقصي و با بانوي كافه چي مزه هاي خوب ليموناد و قهوه و سيب اش رو مزه مزه كني .  كافه يني جايي كه فضاش جزئي از وجود تو بشه روح ات رو آروم كنه مي توني هزار تا كافه بري كه فقط يكي اش واسه تو باشه و انگاري واست  ويژه است يكي اش رفيق لحظه هات باشه ، تو قاب ذهن تو موندگار بمونه و هر جايي از دينا كه مي ري اون كافه است كه تو رو هوايي مي كنه انگاري متعلق به تو جزئي از دارايي هات كه تو گنجينه ات نگهش مي داري و مي خواي هر از گاهي از توي صندوقچه ات يه نگاهي توش بندازي من عاشق كافه ي خودمم عاشق كف پوشش ، ميز و صندلي هاش ، اتاق هاي پر از پنجره اش ميز پيشخونش حتي ليوان هاي شربتش انگاري وجودم سبز ميشه وقتي مي بينم يه جا هست كه انگاري منو با تمام نيروش به سمت خودش مي كشه 
پ ن : هر كسي يه جايي داره كه متعلق به اون خوبه گاهي آدم هاي دوست داشتني مون رو برداريم ببريم اون جا لحظه ها و دوست داشتني هامون رو باهاشون قسمت كنيم اگرچه يه وقت هايي يه عواقبي هم داره

اقيانوس

ميون اقيانوس توي قايق يك نفره اش دراز كشيده بود ابرها مي رفتن و میومدن عاشق گردش ابرها و چرخش كند زمين بود . ساعت ها همون حالت مي موند انگاري باهاشون بازي مي كرد و اونا براش يه نمايش اجرا مي كردن بادبان ها رو باز كرده بود و يله داده بود روي موج هاي آبي و فكر مي كرد. بيست و چهار سال از زماني كه با يه عكس  روبرو شده بود مي گذشت ، از موقعي كه اولين بار فكر مي كرد با وجودي كه نيست اما مي شنوه ،  مي بينه ، حتي مي تونه كمكش بكنه , مي گذشت  . به خودش  به باورش خنديد ، به اون روزهايي كه حتي توي خيالش باهاش قهر كرده بود و ازش لجش مي گرفت ، به اون روزي كه بهش التماس مي كرد اگه داره اشتباه ميكنه بهش بفهمونه و دنبال نشونه ها مي گشت . 
ابرها كه تغيير حالت مي دادن اون بيشتر به يه بعد ديگه از دنيايي نفوذ مي كرد كه هيچ شناختي ازش نداشت به خودش مي اومد مي ديد هيچ جا نيست نه ميون خاطرات نه ميون آدم ها نه ميون برنامه هاي آينده حتي نمي دونست كجاست يا چه زمانيه . دوباره رفت سراغ اون روزها ،  سراغ اون آدم ،  سراغ بچگي اي كه نيمه كاره موند سراغ خنده هايي كه تو آغوش قوي ترين مرد زندگيش خشك شد . سراغ سادگي كه تا سالها باهاش ادامه پيدا كرد و تو خيالش اون آدم مي تونست ؛ هنوز مي تونست واسش راهنما باشه مي تونست كمكش كنه مي تونست جبران نبودن هاش و بكنه . از اون روزها خيلي وقت بود كه مي گذشت و هيچ وقت دستي واسه گرفتن پاروي سنگين يا حتي صدايي براي پيدا كردن جهتش نشنيده بود و اين اون بود و قايق و موج و اقيانوسي كه  مي تونست پر از طوفان و آرامش دردسر و شادي غيرمنتظره يا حتي قابل پيش بيني داشته باشه .

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳

نازك

اين درد لعنتي نمي كشد زجر كش مي كند نمي برد جان به لب مي كند تكرار مي شود از نو . و تو در اين بين نازك مي شوي

خوشي

 خوردن شادي مي خواهد مزه ها  روي زبانت ذره ذره بين رگ هايت تزريق شود و تو چشم هايت از خوشي برق بزند و من با تمام وجود غمگينم