چهارشنبه، تیر ۹

از خویشتنش نمی پرسند

زمان ، این مسکن عجیب ، طول می کشد تا اثر کند و تو باید جرعه جرعه با زخمت کنار بیایی باید که چرک کردن اش و سربستن هر لحظه اش را ببینی تا یاد بگیری و دست آخر تمام چرک ها دمل ها خون ریزی ها و سربستن ها یش درسی باشد برای روزهای پیش رویت که گاهی شاید سخت تر از آنچه که دیده ای در انتظارت باشد همه اش پیش درآمدی است برای تحمل آنچه می آید و این بین آبدیده شوی . . . شاید .
یاد زن جوانی می افتم که تنها و استوار سالها فرزندانش را به دندان کشید تا محکم شوند و بار سنگین راکه وجودش را خرد می کرد با خود حمل می کرد پشت گردنم تیر می کشد اكنون زن عاشقي می بینم با کودکی در دست دائم با خود زمزمه می کند : از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید از عادات انسانی اش نمی پرسند . خیره به آینده ای نامعلوم چشم دوخته و می خواهد وداع را ، درد مرگ را تاب بیاورد ، بپذیرد . نگاهش می کنم و تمام روزهای گذشته و آینده در برابرم سان می روند
زمان ، این معجون شگفت انگیز که یاد را به راهروهای پیچ در پیچ ذهن می سپارد و با وجود نبودنش با وجود رفتنش باز قادر به زندگی هستیم سرپا می شویم و استوار راهی برای ادامه روزهای تنهایی می گشاییم .


پ نوشت : این جمله که دائم تکرار می شد بر گرفته از سکوت سرشار از ناگفته هاست " مارگوت بیگول" با صدای احمد شاملو پیشنهاد می دم این آلبوم رو حتما گوش کنید

سه‌شنبه، تیر ۸

گير افتادم

چه غلطي كردم اين تنظيمات جديد رو اعمال كردم حالا نمي دونم اين طرح قديمي رو از كدوم گوري بايد دوباره برگردونم هرچي مي گردم پيداش نمي كنم دستم به دامنتون هركي مي دونه يه راهنمايي بكنه فكر كن تو اين وبلاگ سوت و كور من چه دل خجسته اي دارم معلوم نيست از كي دارم كمك مي خوام
پ نوشت: يكي نيست بگه فضول خانوم حالا كه تو پريويو ديدي چه مرضي بود پابليش كنيش

یکشنبه، تیر ۶

الكلي

گاهي فكر مي كنم كه ممكنه يه الكلي تمام عيار بشم آخه اين طور كه بوش مياد مستعدش هستم

شنبه، تیر ۵

دلم ميخواد كه بشه

دلم مي خواد برگرده ، دارم لحظه شماري مي كنم يه خبري ازش بشه . بعضي ها ميان زياد نمي مونن اما انگار عميق ميرن تو وجودت همش با خودم مي گم كاش از خط قرمز هم ديگه رد نشيم تا واسه همديگه بمونيم نبايد خاصش مي كردم بايد واسم يه آدم معمولي ميموند تا هميشه دوست مي مونديم نبايد مي خواستم اسپشوال بشه و يه حساب ديگه روش وا مي كردم . ديدي گاهي يه آدم رو اونقدر زياد دوست داري و برات مهم كه تحت شرايطي نمي خواي بذاريش و بذارتت كنار اون موقع است كه بايد بگي از اولش يه دوستي معمولي باشه تا واسه هميشه بتوني رو دوستيت حساب كني يكي نيست به من بگه آخه تو كه نمي توني نگهش داري حالا چرا اين طوري شروع كرديش
ميگه ديشب خواب ديده دوباره برگشته يعني ميشه كه بشه
دلم براش تنگ شده

دوشنبه، خرداد ۳۱

جنگ جهاني

اين روزها بر حسب اتفاق هر كتابي كه براي خوندن انتخابش مي كنم يه جورهايي به هيتلر ، جنگ و آدم هاي اون زمان بر مي گرده . " رزهاي باتريس " مربوط ميشه به يكي از جزايري كه به فرانسه نزديكه و توسط آلماني ها اشغال شده " روح پراگ " هم همينطور وحالا " بعضي ها هيچ وقت نمي فهمن " نويسنده اش كورت توخولسكي است كه خود كتاب فروش بهم پيشنهاد داد كه انصافا پيشنهاد خوبي بود اين كتاب رو تازه شروع كردم و دوتا مبحث ازش بيشتر نخوندم اما خيلي جذاب و گيراست تو همون صفحه اول جذبش شدم پاراگرافي كه پشت جلد كتاب از نويسنده نوشته فوق العاده است و قلم طنز اجتماعي اين نويسنده رو بخوبي نشون مي ده البته يه وبلاگ خوب هست " قوزک پای چپ یک زرّافه‌ی ایده‌آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می‌خارد " كه به بهترين نحو كتاب رو به خواننده نشون مي ده اما پيشنهاد مي دم اين كتاب به اضافه سرزمين گوجه هاي سبز كه فضاي اين روزهاي سرزمين رو نشون ميده بخونيد پشيمون نمي شيد البته اگه خوشتون نيومد بهتر كه به روحم چيزي نفرستيد نكه بي جنبم زيادي به خودم مي گيرم

جمعه، خرداد ۲۸

ژانت زندگی من رفت

این داستان هم تمام شد و قسمتی از من کنده شد با هر رابطه با هر دوستی با هر احساس من میمیرم . عاشق نشو، دوست نداشته باش ، بارها گفته بارها و بارها ؛ تنهایی جزئی از وجود هر انسانی است حریم امنی که هیچ کس حتی نزدیکترین ها را نیز راهی برای آن نیست حریمی است شخصی تر از هر شخصی تری و اطمینان داشته باش که امن می ماند نگران چه هستیم با یگدیگر چه کرده ایم که تحت هیچ شرایطی نمی خواهیم کسی با ما باشد چه کرده ایم که غریبه شده ایم حتی با خانواده . در جستجوی مکانی نیستیم که تنها باشیم بلکه نمی خواهیم حتی لحظه ای کسی حتی نفسش به این تنهایی بخورد . تنهایی مکانی , زمانی , روحی و جسمی . تاب حضور فیزیکی و روحی کسی را نداریم و هر که حتی فکرش را نیز می کند که لحظه ای را با ما شریک باشد توهین می خوانیمش به خود , و تمام نفرت پنهانمان سربلند می کند که آواری شود بر انسان مقابل , کسی که زمانی می گفتیم دوستش داریم اما . . . شاید فریبی بیش نبوده فریبی که به خود و به دیگری می دادیم با خود چه کرده ایم ؟ نگران از دست دادن چه هستیم ؟ چه چیز را ویران می کنیم و چه چیز را بدست می آوریم
ما را چه می شود به کجا می رویم به تاریکی یا روشنایی یا هیچ همان خاکستری معروف شاید , گمانم همان باشد کسی در من دائم صدا می کند دائم با من سخن می گوید و من خسته تنها نگاه می کنم و تسلیم این همه صدا می شوم تسلیم خاکستری که بارها و بارها مرا شکست داده و من می دانم جز این چیزی نیست اما چرا از نو شروع می کنم ؟؟؟؟؟؟ دلیل اش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنهایی . هیچ کس نیست حتی کسی که دیگران مهربان می خوانندش . . . وما رها شده ایم در این مه و آفتابی در کار نیست همان طور که بارها برایم روشن شده
می فروشمش این تنهایی و این باهم بودن را همه چیز را دیگر چه خواهد ماند . . .

چهارشنبه، خرداد ۲۶

ديروز


دیروز میشد یک سال از اون روز شورانگیز و شب رعب انگیز میگذشت شهر شلوغ بود اما سبز نبود سیاه بود و بوی دود موتور خفه ات می کرد

شنبه، خرداد ۲۲

سوختگي

دلم نمي خواد از دستش بدم فكر مي كنم سالهاست ميشناسمش با تمام ويژگي ها خوب و بدش يه حسي نسبت بهش دارم دلم نمي خواد به رفتنش فكر كنم اما نمي خوام هم از رفتنش بترسم . فقط مي خوام زمان بگذره تازه پيداش كردم يعني قرار با اين واقعه بذاره بره دلم يه جوري مي شه دائم به خودم مي گم يعني قرار كه ديگه نباشه قرار كه ديگه مثل يخچال برخورد كنه . قبل از شروع اش هي باخودم كلنجار رفتم كه بيخيال اين قضايا بشم به خودم گفتم كه تو كه نمي توني و اصولا درروابط اجتماعي كمي دست و پا چلفتي هستي بيخيال شو اما نمي دونم چرا به خرجم نرفت عين بچه هايي شدم كه دستشون رو مي سوزونن و عبرتي نمي شه و دوباره دستشون رو مي چسبونن و از همون ناحيه خودشون رو زجركش مي كنن حالا هم اين كاسه چه كنم چه كنم رو دستم گرفتم اما بيخيالي رو عشق است بايد به زنم تو خطش شايد اين طوري واسه هردومون بهتر باشه


پ نوشت : مي دونم خيلي خودخواهي كه الان كه همه دغدغه هاي اجتماعي و سياسي خودشون رو نشون مي دن من ازدغدغه هاي شخصي ام بگم اما تو گلوم گير كرده واز اونجايي كه اصولا آدم صبوري نيستم و يه كمي بي سياست هر كاري كه فكر مي كنم همون لحظه انجامش مي دم

سه‌شنبه، خرداد ۱۸

دلتنگی

شاید کلمه دلتنگی برای منی که در بیشتر نوشته هایم به چشم می خورد کلیشه باشه اما هر دلتنگی برام یه معنی خاصی داره امروز دلتنگم از اطرافیانم از زندگی ام از فضایی که بر روزهایم حاکمه و لحظه هایی که قادر به تغییرشون نیستم دلتنگم چون معنی زندگی ام را نمی دونم و لحظه ها شادی زندگی کردن رو برام نمیاره دلتنگم چون فشار هر لحظه همه جا برای من بیشتر می شه از خانواده از جامعه و انتظاری که از خودم دارم این دلتنگی رو بیشتر می کنه شاید دلیل عمده اون نیمه رها کردن خیلی از موضوعاتی باشه که شروع کردم به نیمه رسوندم و سرانجام بیخیال شدم بی هیچ نتیجه مطلوبی . اما حسودی ام میشه دلم می خواست من هم مثل آدم هایی که لحظه لحظه حیات رو سر می کشن و هر دمش براشون لذت بخش هست می بودم از خوشی هاش لذت می بردم و آرزوی ادامه اش رو داشتم و برای هر ثانیه کلی نقشه داشتم نه مثل انسانهایی که هر دم آرزوی مرگ دارند, اما متاسفانه من از دسته دوم هستم و چه بیماری وحشتناکی می تونه باشه برای خود و اطرافیانت . می هراسم برای خودم متاسف ونگرانم . فکر می کنم حرف زدنم باعث آزار بقیه می شه دلم نمی خواد صحبت های من باعث رنجش یا دل مشغولی کسی بشه برای همین هم نزدیکترین هایم شاید در آینده ای نچندان دور به غریبه هایی که تنها معاشرتی با من دارند تبدیل بشن . سفر می خواهم به دورها سفری به بیرون و درون به سرزمین هایی که درش غریبه باشی و قیدی برای چیزی نداشته باشی و رهایی ، این باشه .از ره آورد این سفر چه انتظاری می تونم داشته باشم ؟ ...

چهارشنبه، خرداد ۱۲

ديگري

منگنه مي كني

خود...

اعتقاد...

دوست داشتن ...

درون پاكت مي گذاري
تا ديگري شوي