جمعه، آبان ۲۳

والس درد

درد در من والس می رود, می چرخد . امان بده , پلک هایم بیش از 32 ساعت است روی هم گرم نشده
یکجا بند شو , نیست , خودم را که پیدا می کنم آرواره هایم تیر می کشند , ذهنم از قاب بیرون می رود
سرفه های خشک آن سال گلویم را تیغ می کشد , دنبالت که نذاشته اند یواش تر این نبض لعنتی را بزن
این همه بلوا را شیرنسکافه عصر به پا کرده یا خودمختاری سلسله اعصاب از مغز؟؟ نمی دانم

خدایا خسته شو

خدایا خسته شو؛ما آدم های تکراری , روزها , جنگ بی فرجام آزادی
خدایا بِبُر ؛ این همه درگیری های میانمان را, فلسفه را
درد ..میان مفصل ها , نسوجمان رسوخ کرده , طناب , تیغ , تبر... تمام شو

جعبه موسیقی

زندگی روزهای عجیب پیش بینی ناپذیر بسیار در خود پنهان کرده , همان هایی که با وقوعش خودت را شاید تازه ببینی ,
حال هایی که نمی دانستی میان جعبه موسیقی تو نیز ممکن است نواخته شود

میان صداها

میان حجمه ی صداها کسی دائم زیر گوشم تو را به نام می خواند
سر بر می گردانم
شاید که ببینمش
فرمان اخراج را صادر کنم
میان بم بست کوچه های استیصال روزهایت
شانه های طلب می کنی
بی حرف
بی منت
فقط لحظه ای از یاد ببری
تاریکی دالان های زندگی را