پنجشنبه، دی ۷

خیالی نیست

 مرا مرور می کند یا خودش را ؟
رها تر از این حرف هاست
رفته
پی خودش
پی روزهایش
 هیچ خیالی خیالت را آشفته نکند

خورده می شوم

دست نوشته های همین ماه سال پیش , پست های همین موقع سال پیش , حماقتم ! سادگی ام ! زود باوری ام !  یا ....

سرد مثل مرگ

یاد گرفته بود سرما را مابین جمله هایش بنشاند به آدم ها فرصت نزدیک شدن ندهد نگذارد میان لحظه هایش بنشینند زندگی کنند و خاطره بسازند از آخرین باری که خواسته بود دست کسی را بگیرد و روی روزهایش زندگی بسازد درست یکسال می گذشت , یکسال از آن روزهایی که به اتهام ساده بودن و زود به دست آمدن خودش را بقچه کرده بود گذشته بود . سالها بود نخواسته بود از ته قلبش با تمام توانش کسی هم پای لحظه هایش شود دست هایی گرم نبض بودن را دست بگیرند  پی کسی نفرستاده بود برای داشتن وجودی لحظه شماری نکرده بود و نمی خواست تن بدهد به داشتنی به بودنی . زمان حبس کشیدن و تاوان دادن گذشته بود حوصله روزهای متهم شدن نداشت , حتی توان روزهای دیگر گونه را دیدن . نشسته بود به انتظار آخرین ضربه پاندول ساعتش

پنجشنبه، آذر ۳۰

مخاطب خاص

پست های بی مخاطب , کلمه هایی که عاشق خودشان می شوند و آدم هایی که بار خودشان را می کِشند . مُهر و موم می کنند هر آنچه ممکن است عمیق شود و پاگیر . میان روزهای برفی نشسته بود و نبش قبر می کرد میان لحظه های شک دار دفن می شد . روزها را تلوتلو می خورد تا سر درد بعد از مستی بپرد .

یکشنبه، آذر ۲۶

کندن

هر شب دور می ریزم لعنتی به انتها نمی رسد جوانه می کند

شنبه، آذر ۱۸

زن بودن

زن شده بود به معنای واقعی کلمه . از آن روز که بعضی کلمه ها برایش مرده بودند از آن روز که خیال بی خیالی به سرش زده بود از آن روز که فهمیده بود آدم ها ارزشش را ندارند و تنها باید برای خودش زندگی کند یله بدهد به روزها و همه چیز را حواله کند به هیچ . از آن روز شروع کرده بود به بیرون ریختن فکر و نقشه هایش هر آنچه جمع کرده بود بقچه کرد از خودش دور ریخت , شروع کرد به کاغذ کردن دیوارها کندن تمام قاب ها و آنچه استوارش می کرد . شروع کرد به ترک کردن دلبستگی هایش . می خواست زنانه زندگی کند در زن بودن زندگی را جستجو کند میان طعم غذاها مهر را و لابلای تنوعشان ادویه هایی که مثل روزهای نیامده هرگز نچشیده بودشان را . رنگ نخ ها در هم که تنیده می شد جان می گرفت یادش آمد نمی شود شکافت روزهای لعنتی را نمی شود از هم تنید و باز از نو زندگی کرد یادش آمد تصمیم هایی هست که برگشت ندارد اما تاوان چرا ؟!!! می خواست برگردند برق چشم هایی که دیگر نبودند می خواست میان لحظه هایش جاگیر شوند و او طعم همه ی لحظه ها را اگرچه سخت اگرچه تلخ مزه کند . زن باشد میان گوشواره هایش تاب بخورد و به دنیا نیشخند بزند زن باشد میان گل های دامنش بو بکشد روزهای مه دار را و در تنهایی زنانه اش به بند بکشد روزهایی را که می توانست دوست بدارد .


این روزها

ورق زد روزها را بی خیال شد باز نمی شد نزدیک بود همین روزها بود همین لحظه هایی که در راه بودند یکسال پیش یک سالی که درد داشت دفتر را بست می خواست یا نه؟   چند روز تا آن روزهای لعنتی مانده و گذشته چند روز مانده تا آن لحظه هایی که حماقت را جرئه جرئه نوشید و عرق سگی اش را بالا آورد
سخت بود آنقدر که هفته ها با درد بخوابد آنقدر که دلش برای روز تنگ شود و از شب ها بیزار از خودش فراری و از زندگی تنها بی رحمی اش را بچشد

چهارشنبه، آذر ۱۵

روزها

زندگی همون چیزیه که هست نه اون چیزی که باید باشه زندگی روزهاییه که در راه و شاید پر از اتفاقات غیر منتظره , شاید پر از لبخند و مهر باشه . . زندگی می تونه توی دردسرهای بزرگش برات یه هدیه داشته باشه زندگی نمیتونه اون چیزی باشه که می خواییم اما می تونه پر از لحظه هایی باشه که هست

شنبه، آذر ۱۱

مستی


میزنم این رگهای لعنتی را
پیک پیک می خورم خودم را و تو را
بالا می آورم این فراموشی لعنتی را
و باز درد می پیچد لای این دست های یخ زده
و سهم این همه هیاهو سکوت می شود و بس