پنجشنبه، دی ۷

سرد مثل مرگ

یاد گرفته بود سرما را مابین جمله هایش بنشاند به آدم ها فرصت نزدیک شدن ندهد نگذارد میان لحظه هایش بنشینند زندگی کنند و خاطره بسازند از آخرین باری که خواسته بود دست کسی را بگیرد و روی روزهایش زندگی بسازد درست یکسال می گذشت , یکسال از آن روزهایی که به اتهام ساده بودن و زود به دست آمدن خودش را بقچه کرده بود گذشته بود . سالها بود نخواسته بود از ته قلبش با تمام توانش کسی هم پای لحظه هایش شود دست هایی گرم نبض بودن را دست بگیرند  پی کسی نفرستاده بود برای داشتن وجودی لحظه شماری نکرده بود و نمی خواست تن بدهد به داشتنی به بودنی . زمان حبس کشیدن و تاوان دادن گذشته بود حوصله روزهای متهم شدن نداشت , حتی توان روزهای دیگر گونه را دیدن . نشسته بود به انتظار آخرین ضربه پاندول ساعتش

هیچ نظری موجود نیست: